🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوهفتادوپنج:
ادامه 👆🏻👆🏻👆🏻
خیلی بیشتر ازت انتظار داشتم .
نه تنها من بلکه از دوست و آشنا گرفته تا غریبه .
تو باید الگو باشی نه اینکه ...
حرفش را قطع کرد.
مکثی کرد و ادامه داد : کاری نکن که اون دنیا شرمنده ی برادرم باشم .
وقتی می خواست شهید بشه ترو سپرد به من ...
گفت مثل بچه ی خودت بزرگش کن.
امروز وقتی برام گفتی که دست روی اون دختر بیچاره و بی پناه بلند کردی از خودم بدم اومد .
حس نفرت به خودم سر تاسر وجودم رو پر کرد .
با خودم گفتم این هم نتیجه ی کوتاهی منه...
خدا از من بگذره .
چشماش روی هم فشرد و آرام زمزمه کرد : ببخش عباس منو ....
راهش را گرفته به طرف در رفت .
همان طور که پشتش به طرفم بود گفت : تا دیر نشده و کار از کار نگذشته برو از دلش بیار .
به مو رسیده اما نگذار پاره بشه .
چطور دلت اومد !
دستش را به سرش گرفت و ضجه زد:وای خدای من !
هضمش خیلی سخته واسم .
.
تو چه کردی پسر !!!
داشتی خفه اش می کردی .
اونم دختری که سال های ساله داره با بیماری آسم دست و پنجه نرم می کنه .
نفسی که به یک اسپری بنده .
سرش را برگرداند و با خشم زل زد به صورتم : هیچ وقت دلم نمی خواست چنین وقتی پیش بیاد که این حرف رو بزنم بهت .
اما باید بهت بگم که شرمم میشه که تو برادر زاده ی منی.
تو داری خون پدرت رو پایمال می کنی .
آدم مذهبی نما که در باطن ذره ای بویی از اخلاص عمل و خوش خلقی نبردی .
دندان قورچه ای کرد و گفت : اون مادرت قبل اینکه به فکر بدبخت کردن دختر مردم باشه باید به فکر درمان گل پسرش می بود ...
حالا که دیده اون دختر حقیقت زندگیش رو پنهان کرده کمر به قتلش بستید .
برای همتون متاسفم .
دیگه ام روی من حساب نکن .
حاضر نیستم قدمی برای تو بردارم .
شرمم میشد بهش نگاه کنم .
حرفاش درست بود و عین حقیقت !
بخدا که اگر توی گوشم هم میزد حق داشت .
بهش گفتم : عمو هر چی میگین درسته ! این گردن من از مو باریک تر ترو به خدا تنهام نگذار .
اونم توی این بحران !
بد مخمصه ای گیر افتادم .
-به والله که اگر بچه ی عباس نبودی چنان توی گوشت می زدم که هرگز فراموش نکنی چه غلطی کردی .
تا یادت بمونه که زورت رو به یک دختر مظلوم و بی پناه نشون ندی.
وای بر تو امیر حسین ...
در را باز کرد و محکم و با شدت بستش .
به معنای واقعی تنها تر از همیشه شده بودم .
عمویی که همیشه کنارم بود به خاطرطهورا رهام کرد .
لگدی به میز زدم و داد کشیدم : لعنت به تو ...
لعنت به این زندگی !
که باید همیشه سر ناسازگاری باهام داشته باشه .
حرف های عمو تو گوشم زنگ میزد .
و جرقه ای در ذهنم روشن شد .
آره باید تا دیر نشده بود می رفتم و هر طور شده بود ازدلش در می آوردم .
با به یاد آوردن صورت ناز و دخترانه اش لبخندی بی اختیار روی لبم نشست .
لبخند هایش ؛ چال گونه هایش ...
نگاه های ساده و پر از شرمش !
گونه های سرخ شده اش ...
همه و همه دست به دست یکدیگر داده بودند تا دل مرا بار دگر از خود بیخود کند و دوباره در اوج ناامیدی دلبسته ی جفت چشمان سیاهی شوم که با هر پلک زدنش ...
زلزله ای عظیم در قلبم رخ می دهد .
نباید معطل می کردم .
فرصت را نباید از دست داد .
خدا خدا می کردم تا حرفی که دیشب زد از سر عصبانیت بوده باشد نه از روی جدیت کلامش!
کت مخمل آبی رنگم را از روی چوب لباسی برداشته و با عجله تن کردم .
به کلید های روی میزم چنگ زده و با شتاب از در خارج شدم .
رفتنش را ورود الهام مواجه شد .
شگفت زده با چشمانی از حدقه در آمده مرا نگاه می کرد .
دستی به مقنعه اش کشید و گفت : جایی میری امیر حسین !؟
-میخوام یه سر برم خونه .
-چرا چیزی شده اتفاقی افتاده !؟
کلافه گفتم : نه بابا توام چه اتفاقی !
یک چیزی خونه جا گذاشتم میرم بیارم و بیام .
نباید از موضوع جر و بحث من و طهورا چیزی می فهمید .
اصلا دلم نمی خواست زندگی شخصی نقل زبان بقیه باشد اگر چه خواهر و مادرم باشند .
با اینکه قانع نشده بود اما گفت : خیلی خب باشه مواظب خودت باش .
-چشم خدانگهدار ...
ماشین را روشن کرده و با سرعت از پارکینگ بیمارستان خارج شده و راه افتادم .
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻 دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃