❤️ عاشقانہ #دو_مدافع ❤️
#پارتهجدهم
_با همیـݧ افکار به خواب رفتم...
چند روزم با همیـݧ افکار گذشت
هر روز کانال هاے تلوزیونو اینورو اونور میکردم ک شاید یہ برنامہ اے مستندے چیزے درباره ے شهدا نشوݧ بده اما خبرے نبود
_بعد از مدت ها رفتم سراغ گوشیم پیداش نمیکردم همہ جاے کشو کمدو گشتم نبود کہ نبود
رفتم سراغ مامانم میخواستم ازش بپرسم کہ گوشیم کجاست اما نمیشد نمیتونستم بعد دوماه حرف بزنم
مظلومانہ نگاش میکردم و نمیتونستم حرف بزنم آخرم پشیموݧ شدم و رفتم تو اتاقم
_بعد از مدت ها یہ بغض کوچیکے تو گلوم بود دلم میخواست گریہ کنم اما انگار اشک چشام خشک شده بود
_تنهاچیزے کہ ایـݧ روزها یکم آرومم میکرد فکر کردݧ ب اوݧ برنامہ اے کہ درباره ے شهداے گمنام بود.
اوݧ شب بعد از مدت ها باخدا حرف زدم:
"خدا جوݧ منم اسماء
هنوز منو یادت هست ؟ یادم نمیاد آخریـݧ دفہ کے باهات حرف زدم
بگذریم...
حال و روزمو میبینے اسماء همیشہ شادو خندوݧ افسردگے گرفتہ و نمیتونہ حرف بزنہ اسمائے کہ شاگرد اول کلاس بود و همہ بهش میگفتـݧ خانم مهندس الاݧ افتاده گوشہ ے اتاقش حتے اشک هم نمیتونہ بریزه
نمیدونم تقصیر کیه ؟ مخالفت ماماݧ یا بے معرفتے رامیـݧ یاشاید حماقت خودم یا حتی شاید قسمت نمیدونم..."
_خدایا نقاشیام همہ سیاه و تاریکـݧ
نمیدونم قراره آینده چہ اتفاقے براے خودم و زندگیم بیوفتہ
کمکم کـݧ نزار از اینے کہ هستم بدتر بشم
همونطور خوابم برد...اون شب یہ خوابے دیدم کہ راه زندگیمو عوض کرد خواب دیدم یہ مرد جوون کہ چهرش مشخص نیست اومد سمت مـݧ و ازم پرسید اسم شما
اسماء خانمہ ؟
_بلہ اسمم اسماست
بعد در حالے کہ ی چادر مشکے دستش بود اومد سمت مـݧ و گفت بیا ایـݧ یہ هدیست از طرف مـݧ بہ تو
چادر و از دستش گرفتم و گفتم ایـݧ چیہ
ارثیہ ے حضرت زهرا
شما کے هستید چرا چهرتوݧ مشخص نیست
مـݧ یکے از اوݧ شهداے گمنامم ک چند روزپیش تشیعش کردݧ
_خب مـݧ چرا باید ایـݧ چادرو سر کنم ؟
مگہ دیشب از خدا کمک نخواستے
چرا اما...
اما نداره خیلے وقت پیشا باید ازش کمک میخواستے خیلے وقت بود منتظرت بود ایـݧ چادر کمکت میکنہ
کمکت میکنہ کہ گذشتتو فراموش کنے و حالت خوب بشہ مـݧ و بقیہ ے شهدا بخاطر حفظ حرمت ایـݧ چادر جونموݧ و دادیم اوݧ پیش تو امانتہ مواظبش باش ...
باصداے اذاݧ صبح از خواب بیدار شدم حال عجیبے داشتم
بلند شدم وضو گرفتم کہ ونماز بخونم آخریـݧ بارے کہ نماز خوندم سہ سال پیش بود
_نمازمو کہ خوندم احساس آرامش میکردم تا حالا ایـݧ حس و تجربہ نکردم سر سجاده ے نماز بودم تسبیحو گرفتم دستم و مشغول ذکر گفتـݧ شدم
_بہ خوابے کہ دیدم فکر میکردم ماماݧ بزرگ همیشہ میگفت خوابے کہ قبل اذاݧ صبح ببینے تعبیر میشہ
اشک تو چشام جم شد
یکدفہ بغضم ترکید و بعد از مدت ها گریہ کردم
بلند بلند گریہ میکردم اما دلیلش و نمیدونستم مطمعـݧ بودم بخاطر رامیـݧ نیست
ماماݧ و بابا اردلاݧ سریع اومدݧ تو اتاق کہ ببیننـݧ چہ اتفاقے افتاده وقتے منو رو سجاده نماز درحالے کہ هق هق گریہ میکردم دیدݧ خیلے خوشحال شدݧ ماماݧ اشک میریخت و خدا رو شکر میکرد اردلاݧ و بابا هم اشک تو چشماشوݧ جمع شده بود و همو در آغوش کشیده بودند....
#خانوم_علی_آبادی
@mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتهجدهم:
جلوی پاساژ نگه داشت و رو کرد به من لبخندی زد گفت : پیاده شو عزیزم .
سوالی نگاهش کردم و گفتم : یعنی چی ؟ اینجا که پاساژ هست !؟
--خب یه نگاه به سر و وضعت بنداز ، درست نیست اینطوری با این لباس ها !
خیر سرمون میخوایم امروز عقد کنیم .
حرفش خیلی برام سنگین بود ! هضمش سخت بود...
خیلی رک و پوست کنده حرف میزد ...
اصلا فکر نمیکرد که با این حرفاش منو خورد میکنه!
حرفم نمی اومد ! اصلا دلم نمی خواست دیگه باهاش حرف بزنم .
بی هیچ حرفی دستگیره در رو فشردم و از ماشین پیاده شدم .
و راه افتادم به طرف درب ورودی!
صدای قدم هاش رو از پشت سرم حس میکردم .
اونقدر مغرور بود که حتی به خودش اجازه نمی داد که دلجویی ازم کنه!
آخ که سخته حتی یک ساعت بودن باهاش! تحمل اخلاق و رفتارش ...
هم قدم با من شد و به طرف مغازه ی لباس فروشی رفتیم.
انواع و اقسام لباس های مجلسی زنانه از پشت شیشه چشم هر رهگذری را به خود جلب می کرد .
لباس های کوتاه و دکلته !
که طول و عرض شون رو سر هم میکردی یک متر پارچه نمیبرد ...
انگشت اشاره اش رو به طرف لباس کالباسی رنگی گرفت که روی سینه اش سنگ دوزی شده بود و بلندیش تا روی زانو بود .
--اون چطوره طهورا؟ به نظرم بهت میاد پوستت سفیده به تنت می شینه.
اخمی کردم و گفتم : نخیر هیچم قشنگ نیست!
دلیل این کارات رو نمی فهمم یعنی چه !
ما که قرار نیست هیچ مراسمی بگیریم و مخفیانه فقط قراره یه مدت محرم باشیم لزومی نداره انقد خرج کنی .
دستی به سر و گردنش کشید و زل زد به صورتم ...
اندکی مکث کرد کرد و گفت : من میخوام که تو خونه بپوشی مگه من دل ندارم؟؟
من شوهرتم .
انگشت اشاره ام رو به نشونه ی تهدید جلوی صورتش گرفتم و با جدیت تمام گفتم : دفعه آخرت باشه این حرف رو میزنی!
تو مثل اینکه من هر چی میگم نمی فهمی !
همه چیز رو خیلی جدی گرفتی!
دستش رو به نشونه ی تسلیم بالا آورد و گفت : خیلی خب ، من دیگه حرفی نمیزنم ...
اما به موقعش نوبت من هم میشه !
فعلا تو بتازون!
--منو تهدید میکنی؟ تو چته سیاوش!؟
دستش رو محکم چند بار به سینه اش کوبید و داد کشید و گفت : می دونی مشکل من چیه ! اینکه هر چی فک میکنم که یه عیب و ایرادی، کم و کسری تو خودم ببینم تا بلکه دلیل نفرتت رو بدونم !
اما به نتیجه ای نمیرسم .
دارم از درون آتیش میگیرم .
این واسه یه مرد خیلی سخته که انقد خورد بشه !
ولی بازم اشکال نداره ...
بازم من می گذرم...
هر چی سعی داشتم که موجب عصبانیتش نشم نمیشد .
واقعا مونده بودم چیکار کنم !!
سرش رو به سمت مغازه های منحرف کرده بود و غرق فکر بود .
رفتم جلوی ایستادم و سرم رو کج کرده و گفتم : سیاوش اگه از من ناراحت شدی ببخشید .!!
--مهم نیست ، راه بیفت بریم یکی دو دست لباس بیرونی واست بگیرم!
--کاش می فهمیدی منم ناراحت میشم! از اینکه انقد بهم توهین میکنی به سر و وضعم...
اگه تو عاشق منی نباید لباس پوشیدن من ، واست مهم باشه تو باید منو به خاطر خودم بخوای نه چیز دیگه .
سری تکان داد و لبش رو جمع کرد و نفس بلندی کشید و گفت : باور کن قصد اهانت ندارم .
دیوانه من ترو با تمام وجود میخوام به جان خودت قسم که میخوام دنیات نباشه !
میدونی آدم وقتی یکی رو دوست داره ، دلش میخواد اون بهترین باشه و درست مثل نگین انگشتر بدرخشه !
هر چند تو برای من مثل الماس می مونی !
زیبا و دست نیافتنی .
دلم میخواد از همه نظر عالی باشی !
من منظوری نداشتم بخدا هر طور خودت راحتی .
اگه بخوای میخریم نخوای هم نه ...
--مشکلم خریدن نیست!
اینکه چطور بعدا این قرض ها رو بهت برگردونم مهمه .
--دیگه تکرار نکن ، این حرفی که زدی ! حسابی دلخور میشم .
--اما سیا...
حرفم رو قطع کرد و گفت: دیگه حرف نباشه بیا بریم من خودم دلم میخواد به سلیقه خودم یکی دو دست لباس واست بگیرم ...
ببینم سلیقه ام خوبه یا نه!
پشت چشمی نازک کردم و کمی خودم رو لوس کردم : معلومه که خوش سلیقه ای این که دیگه گفتن نداره!
با ذوق بهم خیره شد و سرش رو خم کرد و گفت : همیشه همین طور باش بخدا که من چیز زیادی ازت نمیخوام !
سرش رو پایین انداخت و بغض کرد و آهسته گفت : همیشه به خدا میگم یه کاری کن مهرم، تو دل طهورا بیفته ...
دیگه نمی تونستم چی بگم ! حرفی که زد جوابی نداشت ...
یه پسر دل داده جلوی من ایستاده و داره از عشق میگه !
حرف دلش ...
طعم عشق رو نچشیده بودم برای همین نمی تونستم درکش کنم !!
ادامه دارد ....
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتهجدهم
–تو مگه تازه آشتی نکردی؟ باز اون شوهر و بچت رو ول کردی امدی اینجا؟
–ول نکردم. اونام میان. من امده بودم این نزدیگی خرید کنم. وقتی مامان زنگ زد خریدم رو ول کردم امدم ، به اونام گفتم خودشون بیان. شامم در خدمت شماییم.
وارد اتاقم شدم. حوصله هیچ کس را نداشتم. ولی مگر میشد به امینه بگویم برود، میخواهم با درد جدیدم تنها باشم.
با خودم فکر کردم موضوع را با خواهرم در میان بگذارم. چون ممکن بود ستاره دختر همسایه مان دیر یا زود مرا لو بدهد.
ولی به راز داری امینه اعتماد نداشتم. شاید با خود ستاره در میان بگذارم بهتر باشد.
میتوانم از او بخواهم که به کسی چیزی نگوید.
ستاره متاهل بود و در هفته سه روز پسرش را پیش مادرش میگذاشت و به باشگاه میرفت. مربی بود. مدام هم هر کسی را میدید توصیه به ورزش و به خصوص پیاده روی میکرد.
خودش هم روزهایی که کلاس نداشت مادرش را به زور به پیاده روی میبرد. گاهی هم در همان باشگاه ماساژ انجام میداد.
امینه وارد اتاق شد و مشکوک نگاهم کرد.
روی تخت نشست.
–چی شده؟ من فکر کردم وقتی ببینمت از خوشحالی بال درآوردی. مامان یه چیزایی میگفت.
–چیزی نشده. فقط میخوام دوباره باهاش حرف بزنم. آخه اون دفعه درست حرف نزدیم. اصلا بد حرف زد. میخوام بیشتر بشناسمش. نکنه از این مردای زور گو و بد اخلاق باشه.
امینه پوزخند زد.
–تو که گفتی هر جور باشه جواب من مثبته.
از روی تخت بلند شدم.
–حالا من یه چیزی گفتم.
–اگه بد حرف زد پس چرا همون موقع چیزی نگفتی؟
–خب اون موقع هول شده بودم. تو این چند روز بیشتر فکر کردم. دیدم زندگی با دعوا و بی اخلاقی فایدهایی نداره.
از نگاه امینه معلوم بود که حرفهایم برایش قابل باور نیست.
–یعنی میخوای بگی یهو اینقدر عاقل شدی؟
پشت چشمی برایش نازک کردم.
–ولی اُسوه یه چیزی بگم؟
–مثلا اگه من بگم نگو نمیگی؟
–چرا میگم.
–خب پس چرا میپرسی؟
–حالا ما یه بار خواستیم به خواهر بزرگترمون احترام بزاریما، ببین خودت نمیخوای...
–خیلی خب بگو دیگه.
لبخند کجی زد.
–به نظر من جوابت مثبته. تو ازش خوشت امده، از چشات معلومه.
از حرفش دلم ریخت ولی سعی کردم هیجان درونم را استتار کنم. خیلی ناشیانه خندیدم.
–زیاد اون آرایشگاهه میری؟
کنجکاو پرسید؟
–آرایشگاه؟
–آره، همون که فال مال میگیره، آخه پیشگویی میکنی.
بلند شد و آرام ضربهایی بر سرم زد.
–نگاه کن، منم فکر کردم چی میخواد بگه. آخه یعنی من تو رو بعد از این همه سال نمیشناسم. تابلویی. سعی کردم خودم را بیتفاوت نشان بدهم. دستش را گرفتم و سمت در اتاق کشیدمش.
–بیا بریم آشپزخونه ببینیم مامان چیکار میکنه.
–مامان خوشحاله. هم به خاطر تو. هم به خاطر این که مشکل همسایه تا حدودی فعلا تا یه مدتی حل شده.
–چطوری؟ یعنی گوشت و چیزای دیگه قراره ارزون بشه؟
–نه بابا، مثل این که توی این جلسهی پیاده روی تو پارک، یه خانمی جایی رو به مامان معرفی کرده که گوشت رو ارزونتر میشه خرید. مامان هم به همسایه گفته که بره بخره.
همسایهام رفته خریده. البته میگفت خیلی سخت و وقت گیر بوده، ولی بالاخره تونسته بخره.
حالا روزای دیگه هم قراره بره.
الان ناراحتی مامان فقط شوهر دادن توئه.
در دلم گفتم: "خدایا دستت درد نکنه، باز ما امدیم یه جا یه کار خیر کنیم تو ضد حال زدی؟ شده تو یه کاری میکنی که این دولت از فردا طرح گوشت رایگان بزاره، تا گوشتهایی که من واسه پریخانم خریدم رو بریزه واسه گربههای محل. ولی دیگه نمیشه چون به خاطر خودت گوشت خریدم نه پریخانم. گربهها هم بخورن همونه "
@mahruyan123456