@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_دوازدهم
از وقتی بزرگ شدم و یادم میامد هیچ محبتی نثارم نکرد .دست نوازشی به سرم نکشید.آرزوداشتم مثل همه مادرها موهایم را شانه بزند و برایم ببافد .
اما افسوس موهایم را یا پدرم شانه میزد یا صفورا خانم .
هیچ وقت نگرانم نمیشد.کلاس اول بودم و دوست داشتم مثل همه مادرها مرا به مدرسه ببرد و اما هرگز این کار را نکرد.
چقدر آن روز گریه کردم وقتی ناظم مدرسه حتی با آن اخلاق تندش ، مقنعه ام را درست کرد و گفت:چرا مادرت نیامده . نکنه مادر نداری!
من چیزی برای گفتن نداشتم وتاجایی که میتوانستم گریه کردم .با مهدی هم رفتار درستی نداشت اما او مثل من نبود .
سعی میکرد بیخیال باشد و وقتی گریه میکردم دماغم را میکشید و میگفت بزرگ میشی یادت میره .
چقدر دل تنگت شده ام تنها برادرم .
روی تختم،دراز کشیده و چشمانم را بستم سعی کردم فکر را خالی کنم از همه چیز وبه خواب بروم .اما با باز شدن در و آمدن پدربلند شدم.
- دخترگلم نبینم که ناراحت باشه .
بی معطلی خودم را به آغوشش سپردم . وپدر موهایم را نوازش میکرد.
خیره شدم به چشمانش وبا بغض گفتم : بابا اگه شما نبودی من چیکار میکردم جز شما کسی منو دوست نداره بودن یا نبودنم فرقی نداره . صورتم را بین دست هایش قاب کردوپیشانی ام را بوسید.
- من هستم دخترم تا وقتی که کنارتم تو نباید غصه بخوری ، دختر من باید قوی باشه اگر میخوای موفق باشی در برابر مشکلات و سختی ها صبور باش و مقاومت کن. خودت خوب میدونی که چقدر دوست دارم .چشم و چراغ این خونه ای اینجا بدون تو از جهنم هم برام بد تره . حالا هم ناراحتی هات رو بریز دور و بیا بریم پایین الان دیگه مهمونا میان...
ادامه دارد...
✍نویسنده:
*ح**ر*
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_دوازدهم
لپ تاب را روشن میکنم،مامان و بابا،رفته اند بیرون...
شالم را مرتب میکنم و هدفون را روی گوشم میگذارم،وِب کم را روشن میکنم،چند دقیقه بعد چهره ی مهربان عمو وحید روی مانیتور ظاهر میشود.
_ سلام عموجون
_ به به،سلام نیڪۍ خانم،چطوری؟درسا چطورن؟ما رو نمی بینی،خوشی؟
_ ای بابا،کلی دلم براتون تنگ شده.
_ منم،خب چه خبر؟
کل ماجرا را برایش تعریف میکنم،ماجرای قضاوت عجولانه ام،تندروی ام و تمام چیزهایی که فاطمه،برایم تعریف کرد،ماجرای محرومیت رضاعی و برادرش محسن،که پسرخاله اش است ولی برادرش.
عمو با حوصله همه را گوش می دهد:قرارمون قضاوت نکردن بود نیڪی خانم!
_ آره من اشتباه کردم،ولۍ واقعا دختر خوبیه،از ته دل آرزو میڪنم همیشه دوستم بمونه.
عمو میخندد،دلم برایش تنگ شده بود.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456