eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
@mahruyan123456 از وقتی بزرگ شدم و یادم میامد هیچ محبتی نثارم نکرد .دست نوازشی به سرم نکشید.آرزوداشتم مثل همه مادرها موهایم را شانه بزند و برایم ببافد . اما افسوس موهایم را یا پدرم شانه میزد یا صفورا خانم . هیچ وقت نگرانم نمیشد‌.کلاس اول بودم و دوست داشتم مثل همه مادرها مرا به مدرسه ببرد و اما هرگز این کار را نکرد. چقدر آن روز گریه کردم وقتی ناظم مدرسه حتی با آن اخلاق تندش ، مقنعه ام را درست کرد و گفت:چرا مادرت نیامده . نکنه مادر نداری! من چیزی برای گفتن نداشتم وتاجایی که میتوانستم گریه کردم .با مهدی هم رفتار درستی نداشت اما او مثل من نبود . سعی میکرد بیخیال باشد و وقتی گریه میکردم دماغم را میکشید و میگفت بزرگ میشی یادت میره . چقدر دل تنگت شده ام تنها برادرم . روی تختم،دراز کشیده و چشمانم را بستم سعی کردم فکر را خالی کنم از همه چیز وبه خواب بروم .اما با باز شدن در و آمدن پدربلند شدم. - دخترگلم نبینم که ناراحت باشه . بی معطلی خودم را به آغوشش سپردم . وپدر موهایم را نوازش میکرد. خیره شدم به چشمانش وبا بغض گفتم : بابا اگه شما نبودی من چیکار میکردم جز شما کسی منو دوست نداره بودن یا نبودنم فرقی نداره . صورتم را بین دست هایش قاب کردوپیشانی ام را بوسید. - من هستم دخترم تا وقتی که کنارتم تو نباید غصه بخوری ، دختر من باید قوی باشه اگر میخوای موفق باشی در برابر مشکلات و سختی ها صبور باش و مقاومت کن. خودت خوب میدونی که چقدر دوست دارم .چشم و چراغ این خونه ای اینجا بدون تو از جهنم هم برام بد تره . حالا هم ناراحتی هات رو بریز دور و بیا بریم پایین الان دیگه مهمونا میان... ادامه دارد... ✍نویسنده: *ح**ر* ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
💗| ✨| لپ تاب را روشن میکنم،مامان و بابا،رفته اند بیرون... شالم را مرتب میکنم و هدفون را روی گوشم میگذارم،وِب کم را روشن میکنم،چند دقیقه بعد چهره ی مهربان عمو وحید روی مانیتور ظاهر میشود. _ سلام عموجون _ به به،سلام نیڪۍ خانم،چطوری؟درسا چطورن؟ما رو نمی بینی،خوشی؟ _ ای بابا،کلی دلم براتون تنگ شده. _ منم،خب چه خبر؟ کل ماجرا را برایش تعریف میکنم،ماجرای قضاوت عجولانه ام،تندروی ام و تمام چیزهایی که فاطمه،برایم تعریف کرد،ماجرای محرومیت رضاعی و برادرش محسن،که پسرخاله اش است ولی برادرش. عمو با حوصله همه را گوش می دهد:قرارمون قضاوت نکردن بود نیڪی خانم! _ آره من اشتباه کردم،ولۍ واقعا دختر خوبیه،از ته دل آرزو میڪنم همیشه دوستم بمونه. عمو میخندد،دلم برایش تنگ شده بود. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456