💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_دویست_سی_شش
:_بالاخره من نفهمیدم شما تو اتاق مشترك چی کار میکردین؟ولی
خب به نفعمون شد... اگه بدونین با چه استرسی خودمو رسوندم
اینجا...
مسیح روي مبل تک نفره ي نزدیک من مینشیند
:+الآن یه زنگ به مامان بزن بگو ما رسیدیم..
فنجان چاي را به سمت مسیح میگیرم،با لبخند آن را میگیرد.
فنجان و بشقاب بعدي را به طرف مانی میگیرم.
جلو میآید و درحالی که موبایلش را درمیآورد، فنجان را به دست
میگیرد
:_آره زنگ بزنم خیالش رو راحت کنم...ـمرسی زنداداش
آرام میگویم:"نوش جان"
مسیح نگاهم میکند
:+تو هم به مامانت اینا یه زنگ بزن.. بگو خیالشون راحت باشه که ما
رسیدیم،فردا میریم دیدنشون
نگاهش میکنم:"دروغ بگم پسرعمو؟"
لبخند عجیبی میزند که معنایش را نمیفهمم،کلا امروز کارهایش
عجیب و غریب به نظر میرسد.
:+خب بذا خودم الآن به مادرخانم زنگ میزنم!
سرم را پایین میاندازم،معنی حرف هایش را نمیفهمم.
صداي مانی،فکر و خیال را از سرم میپراند.
:_الو...سلام مامان جان،خوبی؟
:_آره رسوندمشون خونه،خیالت راحت،مسیح بزنم به تخته رنگ و
روش واشده!
ناخودآگاه به مسیح نگاه میکنم.
با لبخند پر از شیطنش دستی به صورتش میکشد، نگاهم میکند و
لب میزند:"راس میگه؟"
شانه بالا میاندازم و میخندم.
باز هم صداي مانی میآید.
:_باشه،گوشی گوشی..
بلند میشود و به طرفم میآید.
:_مامان میخواد اول با عروسش حرف بزنه، مسیح جاي تو بودم از
حسودي میترکیدم.
با شرم موبایل را میگیرم و سرپایین میاندازم.
شوخی هاي گاه و بیگاه مانی کمی اذیتم میکند :_سلام زنعمو
صداي گرم زنعمو در گوشم میپیچد
:+سلام عروس خوشگلم،خوبی خانمی؟خوش گذشت؟ به سلامتی
برگشتین؟ببخشید عزیزم،حق داري ناراحت باشی که فرودگاه
نیومدیم ولی همش تقصیر مسیحه،شوهرت نذاشت بیایم...
تند و تند حرف میزند و مجال پاسخ دادن را از من میگیرد.
شوهر؟هنوز به این واژه عادت نکرده ام.
ناخودآگاه باز به مسیح خیره میشوم.
او را نمیدانم ولی قطعا زنعمو مادرشوهر بینظیریست.
:_اختیار دارین زنعمو.. این حرفا چیه؟راضی به زحمت نبودیم...
:+مسیح خوبه؟ خودت خوبی؟
:_بله خوبیم،شما خوبین؟ عموجان خوبن؟
:+مرسی عزیزم،مام خوبیم... مانی گفت خسته اي عزیزم،دیگه
مزاحمت نمیشم.
:_اختیار دارین مراحمید...
انتظار دارم که بگوید و بخواهد که گوشی را به مسیح بدهم،اما این را
نمیگوید
:+خب،کاري نداري عزیزم؟
:_نه سلام برسونین
:+بزرگیتو میرسونم عروس قشنگم،خداحافظ
:_خدانگه دار
تلفن را قطع میکنم.
مسیح خیره چشم به من دارد.
آرام و با ناباوري میگوید:"چی شد؟"
مانی میخندد:"اگه مامان با زن منم اینطوري رفتار کنه من از
حسودي میترکم".
مسیح خنده اش را کنترل میکند:"واقعا نخواست باهام حرف بزنه؟"
با مظلومیت سر تکان میدهم.
مسیح بلند میخندد:"خب بذا منم به زنعمو زنگ بزنم ببینم"..
دست روي جیب هاي شلوارش میکشد:"آخ آخ جامونده تو ماشین".
مانی دست در جیب کتش میکند:"بیا من آوردمش، منو نداشتی چی
کار میکردي؟"
مسیح موبایل را میگیرد و با لبخندي میگوید:"زندگی"!
مانی قیافه ي غمگین به خودش میگیرد:"آه.. اوستاکریم شکرت"...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456