eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
818 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
💗| ✨| :_بالاخره من نفهمیدم شما تو اتاق مشترك چی کار میکردین؟ولی خب به نفعمون شد... اگه بدونین با چه استرسی خودمو رسوندم اینجا... مسیح روي مبل تک نفره ي نزدیک من مینشیند :+الآن یه زنگ به مامان بزن بگو ما رسیدیم.. فنجان چاي را به سمت مسیح میگیرم،با لبخند آن را میگیرد. فنجان و بشقاب بعدي را به طرف مانی میگیرم. جلو میآید و درحالی که موبایلش را درمیآورد، فنجان را به دست میگیرد :_آره زنگ بزنم خیالش رو راحت کنم...ـمرسی زنداداش آرام میگویم:"نوش جان" مسیح نگاهم میکند :+تو هم به مامانت اینا یه زنگ بزن.. بگو خیالشون راحت باشه که ما رسیدیم،فردا میریم دیدنشون نگاهش میکنم:"دروغ بگم پسرعمو؟" لبخند عجیبی میزند که معنایش را نمیفهمم،کلا امروز کارهایش عجیب و غریب به نظر میرسد. :+خب بذا خودم الآن به مادرخانم زنگ میزنم! سرم را پایین میاندازم،معنی حرف هایش را نمیفهمم. صداي مانی،فکر و خیال را از سرم میپراند. :_الو...سلام مامان جان،خوبی؟ :_آره رسوندمشون خونه،خیالت راحت،مسیح بزنم به تخته رنگ و روش واشده! ناخودآگاه به مسیح نگاه میکنم. با لبخند پر از شیطنش دستی به صورتش میکشد، نگاهم میکند و لب میزند:"راس میگه؟" شانه بالا میاندازم و میخندم. باز هم صداي مانی میآید. :_باشه،گوشی گوشی.. بلند میشود و به طرفم میآید. :_مامان میخواد اول با عروسش حرف بزنه، مسیح جاي تو بودم از حسودي میترکیدم. با شرم موبایل را میگیرم و سرپایین میاندازم. شوخی هاي گاه و بیگاه مانی کمی اذیتم میکند :_سلام زنعمو صداي گرم زنعمو در گوشم میپیچد :+سلام عروس خوشگلم،خوبی خانمی؟خوش گذشت؟ به سلامتی برگشتین؟ببخشید عزیزم،حق داري ناراحت باشی که فرودگاه نیومدیم ولی همش تقصیر مسیحه،شوهرت نذاشت بیایم... تند و تند حرف میزند و مجال پاسخ دادن را از من میگیرد. شوهر؟هنوز به این واژه عادت نکرده ام. ناخودآگاه باز به مسیح خیره میشوم. او را نمیدانم ولی قطعا زنعمو مادرشوهر بینظیریست. :_اختیار دارین زنعمو.. این حرفا چیه؟راضی به زحمت نبودیم... :+مسیح خوبه؟ خودت خوبی؟ :_بله خوبیم،شما خوبین؟ عموجان خوبن؟ :+مرسی عزیزم،مام خوبیم... مانی گفت خسته اي عزیزم،دیگه مزاحمت نمیشم. :_اختیار دارین مراحمید... انتظار دارم که بگوید و بخواهد که گوشی را به مسیح بدهم،اما این را نمیگوید :+خب،کاري نداري عزیزم؟ :_نه سلام برسونین :+بزرگیتو میرسونم عروس قشنگم،خداحافظ :_خدانگه دار تلفن را قطع میکنم. مسیح خیره چشم به من دارد. آرام و با ناباوري میگوید:"چی شد؟" مانی میخندد:"اگه مامان با زن منم اینطوري رفتار کنه من از حسودي میترکم". مسیح خنده اش را کنترل میکند:"واقعا نخواست باهام حرف بزنه؟" با مظلومیت سر تکان میدهم. مسیح بلند میخندد:"خب بذا منم به زنعمو زنگ بزنم ببینم".. دست روي جیب هاي شلوارش میکشد:"آخ آخ جامونده تو ماشین". مانی دست در جیب کتش میکند:"بیا من آوردمش، منو نداشتی چی کار میکردي؟" مسیح موبایل را میگیرد و با لبخندي میگوید:"زندگی"! مانی قیافه ي غمگین به خودش میگیرد:"آه.. اوستاکریم شکرت"... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456