💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_دویست_سی_هشت
مانی کتش را برمیدارد:"من دیگه میرم مسیح... کاري نداري؟"
مسیح دستش را روي صورتش میکشد و نگاه نافذش را از صورتم
میگیرد.
برمیگردد.
:_فردا باید بریم شهرداري..صبح زود شرکت باش.
مانی سرتکان میدهد:"باشه"..
جلو میآید و دستش را پشت مسیح میکوبد.
:+زیاد سخت نگیر... میگذره...
مسیح سر تکان میدهد.
مانی نگاهم میکند و بعد دوباره نگاه نگرانش را به مسیح میدوزد.
آه میکشد و بلند 'خداحافظ' میگوید و میرود.
مسیح همان جا ایستاده.. کمی نگرانم،نمیدانم چه شد که اینطور
شد... اصلا نمیخواستم اینطور پیش برود...
من منظوري نداشتم...
مسیح به طرف دستشویی میرود.
شاید من اشتباه کردم...
نباید ناراحتش میکردم.....
من...
روي مبل میشکنم...
باید از او ، همسایه ام معذرت خواهی کنم.
صبر میکنم تا بیاید..
سرم داغ کرده...
اصلا نمیدانم چه شد که اینطور شد..
دستم را روي پیشانیام میگذارم.
صداي زنگ موبایلم بلند میشود.
خم میشوم و موبایل را از روي میز برمیدارم.
"فاطمه" است.
پوفی میکنم و نشانک سبز را فشار میدهم.
:_الو سلام فاطمه..
:+سلام عزیزدلم،خوبی؟
:_قربونت برم.. خانم دکتر سرم درد میکنه...
:+عه،چرا عزیزدلم؟
:_هیچی ولش کن،تو خوبی؟
:+من خوبم ولی نگرانت شدم...
_:خوبم خواهري،چه خبرا؟
:+خداروشکر،فدات بشم نیکی با زحمتاي ما چطوري؟
:_چه زحمتی این حرفا چیه؟امانتی مادربزرگت با احترام به صحافی
منتقل شد...
:+واي دستت درد نکنه،بین این همه دردسر خودت،این قرآن
مادربزرگ منم اذیتت کرد...
:_نه بابا این حرفا چیه؟صحافیسرراه بود دیگه،منم بردمش...
بلند میشوم و سینی فنجان هاي خالی را به طرف آشپزخانه میبرم.
:+خلاصه شرمنده خواهر... نمی دونی اگه مادربزرگ ببینن چقدر
خوشحال میشن... حالاگفت کی تحویلش میده؟
شیر آب را باز میکنم و فنجان اول را میشویم.
:_قول داد کارش رو یه ماهه تموم میکنه..
فنجان را وارونه داخل آبچکان میگذارم.
فنجان دوم را زیر شیر آب میگیرم.
:+واي چقدر خوب...
:_آره خیلی... من رو قولش حساب کردم.. یه ماه یعنی تقریبا تا عید
حل میشه...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456