🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_دویست_نود_هفت ِ وسط دستش،خون بیرون مےزند. خون روے زخمهاے ڪوچڪ و سطحے لخت
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_دویست_نود_هشت
من،همچنان سر جایم ایستادهام.
نگاهے بہ ڪت و نگاهے بہ مسیح مےاندازم.
پاتند مےڪنم و ڪنارش مےرسم.
همقدم با او حرڪت مےڪنم.
مےخواهم چیزے بگویم،اما قبل از من، صداے خشدار مسیح بلند مےشود.
:_سردم نیست نیڪے...
این یعنے هیچ نگویم.
بہ آرامش نیاز دارد.
بہ سڪوت..
دیگر هیچ نمےگویم.
با دست،دو طرف ڪت را مےگیرم و بہ خودم نزدیڪتر مےڪنم.
بوے عطر مسیح،در بینےام مےپیچد.
تلخ،اما مالیم...
حتے عطرش هم با تمام عطرهاے دنیا فرق دارد.
نفس عمیقے مےڪشم و بوے او را با تمام وجود وارد ریہهایم مےڪنم.
چشمهایم را مےبندم و غرق آرام ِش و امنی ِت ڪنار او بودن مےشوم...
هوا سرد است و مسیح فقط یڪ پیراهن در تن دارد.
مےایستم،ڪت را از روے شانہام برمےدارم و مسیح را صدا مےزنم.
:+مسیح؟
مسیح یڪطرفے بہ سمتم برمےگردد.
دستم را دراز مےڪنم تا ڪت را بگیرد.
نگاهے بہ من و نگاهے بہ ڪت مےاندازد.سر تڪان مےدهد
:_نیڪے،سردم نیست...
و دوباره پشت بہ من مےڪند.
آشفتگے و عصبانیت از تمام حرڪاتش پیداست.
و بدتر اینڪہ من دلیل هیچڪدام را نمےدانم.
بازهم بہ طرفم برمےگردد.
:_منتظر چے هستے؟
نگاهش مےڪنم.
بہ خودم مےآیم.
ڪت را روے شانہهایم مےاندازم.چند قدم،فاصلہے بینمان را پر مےڪنم و دوباره ڪنارش مےایستم.
مسیح راه مےافتد،من هم همشانہ اش.
آنقدر اخم بین ابروانش عمیق است ڪہ جرئت نمےڪنم چیزے بگویم.
مےدانم مےخواهد قدم بزند تا عصبانیتش فروڪش ڪند.
تا بہ خانہ برسیم چیز دیگرے نمےگویم.
★
صداے بوق ممتد از خیابان مےآید.
از خواب مےپرم.
ڪمے طول مےڪشد تا بہ یاد بیاورم،ڪجا هستم.
همہجا تاریڪ است.
بلند مےشوم و از پنجره،نگاهے بہ بیرون مےاندازم.
خیابان خلوت است.
گوشے را از روے پاتختے چنگ مےزنم.
یازده و چہل و سہ دقیقہے بامداد.
فقط ده دقیقہ خوابیدهام...
ِ دیشب،ڪہ خستہ و ڪوفتہ بعد از
پیادروی نیمساعتہ بہ خانہ برگشتیم،مسیح براے فرار از سوال و جواب من،
"شب بخیر" گفت و بہ اتاقش پناه برد.
من هم ناچار،بہ اتاقم آمدم و آنقدر این پہلو و آن پہلو ڪردم تا خوابم برد.
هیچوقت خانہ را اینقدر خفقانآور حس نڪرده بودم
احساس مےڪنم گلویم خشڪ شده.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456