💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_دویست_نود_هفت
ِ وسط دستش،خون بیرون مےزند.
خون روے زخمهاے ڪوچڪ و سطحے لختہ بستہ،اما هنوز از زخِم عمیق
دستما پارچہاے تمیزے ڪہ همراهم دارم،روے زخم مےگذارم و بعد آرام،با نوار چادر رنگےام شروع بہ بستن ِل
دستش مےڪنم.
نوار را سفت دور دستش مےپیچانم.
مسیح،اصلا واڪنش نشان نمےدهد.
عجیب است،زخمش بہ نظر دردناڪ مےآید.
باید روے زخم را سفت ببندم،تا خونریزے قطع شود.
قبلا این ڪار را بارها ڪردهام.خیلے پیش مےآمد ڪہ منیرخانم،دست یا پایش را با شیشہ ببرد.
مثل یڪ معلم،مےپرسم:چے شد دستت رو بریدے؟
مسیح با صداے خشدارے مےگوید
:_فنجون تو دستم شڪست...
:+چے شد ڪہ فنجون رو..
:_نپرس...
چنان محڪم و قاطعانہ مےگوید" نپرس" ڪہ جا مےخورم.
نگاهے بہ صورتش مےاندازم.
چشمانش را بستہ،مشت چپش را جمع ڪرده و رگِ گردنش،برآمده.
چہ چیزے تو را اینقدر ناراحت ڪرده پسرعمو؟؟
ڪار باندپیچے ڪردن دستش ڪہ تمام مےشود،بلند مےشوم
:+باید بریم بیمارستان...
:_لازم نیست...
:+چرا لازمہ،شاید عصب دستت رو بریده باشے.. اصلا شاید بہ شریان اصلے آسیب رسونده باشے...
مسیح هیچ نمےگوید،فقط در چشمهایم خیره مےشود.آرام،بدون اینڪہ نگاه از من بگیرد،بلند مےشود.
:_نیازے بہ بیمارستان نیست...بریم
و روے موزاییڪهاے نارنجے وسط پیادهرو شروع بہ راهرفتن مےڪند.
چند ثانیہ،مات و مبہوت نگاهش مےڪنم.
بہ خودم مےآیم.پاتند مےڪنم و ڪنارش مےرسم.
:+ولے اگہ خونریزے...
مےایستد،من هم.
بہ طرفم برمےگردد.رگہهاے سرخ خون،سفیدے چشمانش را شبیہ منظرهے غروب ڪرده.
:_هیچے نگو نیڪے لطفا..
در شبِ چشمانش غرق مےشوم.
مردمڪهایش تلوتلو مےخورند و مےلرزند.غصہ ے عمیقے درونشان نشستہ.
دلیلش را نمےدانم.مسیح نگاهش را از صورتم مےگیرد.
آهے مےڪشد و حرڪت مےڪند.
شانہ بہ شانہاش راه مےافتم.
بہ نظرم بہ سڪوت احتیاج دارد.سڪوت و هواے آزاد...
یڪ لحظہ،یاد صحنہاے ڪہ دیدم مےافتم.
مسیح،محڪم آرش را بہ مبل چسبانده بود و هر لحظہ ممڪن بود،با فشار دستش،او را خفہ ڪند.
آرش دست و پا مےزد و سعے مےڪرد از زیر دست مسیح فرار ڪند.
ڪنجڪاوے مثل پرندهاے در قفس،خودش را بہ در و دیوار مغزم مےڪوبد و سعے دارد در قالب سوالے،از دهنم
بیرون بجہد.
اما حالا نباید چیزے بگویم.باید صبر ڪنم تا مسیح خودش لب بگشاید.
بین او و آرش هرچہ ڪہ گذشتہ،من حق را بہ مسیح مےدهم.
سوز سرمای اسفند بہ عمق استخوانم مےنشیند.دستهایم را جلوے دهانم حلقہ مےڪنم و نف ِس گرمم را درونشان بازدم
مےڪنم.
بعد با دستهایم خودم را بغل مےگیرم.
مسیح آرام مےایستد.
تا مےخواهم برگردم و ببینم چرا ایستاده،ڪتش روے شانہهایم مےنشیند.
بےهیچ حرف و ڪلامے...
دوباره راه مےافتد.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456