🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_دویست_هفتاد_هشت با تعجب مےپرسم :_ولے چے؟؟ :+ولے قیمہ اے ڪہ شب اول بہم د
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_دویست_هفتاد_نه
:+بہ بہ،نیڪےخانم سلام بہ روے ماهت عزیزم...
:_شرمنده زنعمو ببخشید باور ڪنید یہ اتفاقاتے افتاد ڪہ...
صداے خندیدن زنعمو از پشت تلفن در گوشم مےپیچد.
:+مےدونم مےدونم دخترم...مسیح از بچگیش هم خودخواه بود..الانم خانمشو فقط واس خودش مےخواد،راضے
نمےشہ دو دقیقہ ما شما رو ببینیم ڪہ...اینا تقصیر پسر خسیس خودمه...
با شرم مےگویم
:_نہ زنعمو... باور ڪنین پـسـ...مسیح اصلا مقصر نیست...
باز هم صداے خنده
:+باشہ عروسخانم...خوشبہحال مسیح ڪہ همچین هوادارے داره...
خنده روے لبهایم مےآید و با خجالت،لبم را مےگزم.
:+حالا عروس خانم...تشریف میارین واسہ شام اینجا یا نہ؟
:_امشب؟
:+بلہ،امشب..
باز هم خجالت،گونہهایم را انارے مےڪند و تُن صدایم را پایین مےآورد.
:_بہ مسیح بگم،چشم خدمت مےرسیم.
:+پس منتظریم دخترم،مےبوسمت..
:_خدانگہدار
*
فنجانچاے را بہ طرف دهانم مےبرم.
زنعمو با لبخند مےگوید
:_خوب خانمت رو تو تو قلعہے اژدها نگہ داشتے نمےذارے ڪسے بہش نزدیڪ بشہها...
مسیح چشمانش را درشت میڪند.شادے از حرڪاتش هویداست.
با شیطنت،شانہهایش را بالا مےاندازد.
:+ما اینیم دیگہ..
فنجان را روے میز مےگذارم.
زنعمو بلند مےشود:ببخشید یہ سرے بہ غذا بزنم الان مےآم.
و چشمڪریزے بہ من میزند.
مسیح خودش را بہ طرفم مےڪشد.خودم را با روسرےام مشغول مےڪنم.
:+نیڪے؟
سرم را پایین مےاندازم.
گر گرفتہام از این همہ نزدیڪے..
صدایش درست از ڪنارگوشم مےآید.
:_هوم؟
:+نمےدونم چرا هرڪے بہ تو میرسہ شیفتہ ات مےشہ..
با تعجب بہ طرفش برمےگردم.
با ابروهایش بہ آشپزخانہ اشاره مےڪند.
:+مثلا مامانم...
نمےدانم چہ باید بگویم.
خون بہ رگهاے صورتم هجوم مےآورد.بلند مےشوم و بہ طرف آشپزخانہ مےروم.
حسے شیرین بین رگهایم جریان مےیابد.نبضم ڪنار شقیقہام مےزند.
ڪمے دستپاچہ شده ام.نمےدانم باید تعریفش را بہ پاے علاقه بگذارم یا نہ.
حسے در قلبم تماما خواستار اوست.
مسیح!
تو این حس را بہ من دادے..
همہے نگرانی هایت،حرفهایت...
ولی نباید بہ این حرفها تڪیہ ڪنم.
نباید تا از چیزے مطمئن نشدم دل ببازم.
باید صبر ڪرد.
صبر و توڪل..
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456