💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_دویست_چھار
خودم هم دوست ندارم باور کنم ولی به بودنش و محبت هایش عادت
کرده ام.
نگاهی به درِ همچنان بسته ي اتاقش میاندازم.
سري تکان میدهم،آه میکشم و راه میافتم.
باید به مانی خبر بدهم.
گره این مشکل به دستان مانی باز میشود.
موبایل را برمیدارم،روي همان مبل مینشینم و شماره ي مانی را
میگیرم.
سه بار تماس گرفته..
بعد از بوق دوم،صداي پرانرژي اش میآید.
:_به به مهندس بالاخره گوشی رو نگاه کردین.. سرد میگویم
:+کبکت خروس میخونه..
:_چرا نخونه.. کبک شمام باید قناري بخونه.. ببین تا منو داري غم
نداري که.. با یکی از کارمنداي شهرداري منطقه حرف زدم.. قرار شد،متوقفش نکنن.. پروانه احداثش رو باطل نکنن تا تو بیاي.. دو روز
وقت دادن..گفتم بهشون رفتی ماه عسل.. گفتن آره دیگه عاشق بوده
این همه اشتباه داره نقشه تون...
سرد و خشک،بیهیچ ذوق و هیجانی میگویم
:+ممنون
مانی صدایش را پایین میآورد
:_مسیح،تو خوبی؟
برادرم که غریبه نیست..کلافه دست در موهایم میکنم
:+گند زدم مانی
:_درست بگو ببینم چی شده؟
نفسم را محکم بیرون میدهم
:+قبل از تو،یه پسره زنگ زد به نیکی.. از هم کلاسیاش بود فکر
کنم... یه چرت و پرتایی به نیکی گفت،بعدم که تو زنگ زدي.. من
همه ي عصبانیتم رو،سر نیکی خالی کردم...
_:مسیح من الآن از خونه اومدم بیرون،دارم میام اونجا.. فقط لطفا
درست و حسابی بگو تا بفهمم... پس با نیکی دعوات شده؟پسره چی
گفت؟
:+مزخرف،چرند و پرند،حرف مفت....چه بدونم چی گفت؟
:_اي بابا..حتما یه چیزي گفته که تو این همه ناراحتی دیگه...
:+با من که حرف نزد.. اگه حرفـ میزد،از پشت تلفن مٻکشتمش...
ولی میخواست بره پیش عمومسعود..
:_آها...یعنی از نیکی خواستگاري کرد!
دندان هایم را روي هم فشارـمیدهم.
حالم بدتر میشود،میغرم
:+خفه شو مانی..
:_معذرت میخوام.. خب.. نیکی الآن کجاست؟
نگاهم باز به اتاقش میافتد.
از وقتی با قهر به اتاقش رفته،خانه تاریک به نظرـمیرسد
:+اتاقش..
:_خیلی خب الآن اومدم...
موبایل را کنارم روي مبل پرت میکنم..
این دختر،چگونه میتواند،هم مرا آشفته کند،هم روحم را به
سکون،دعوت...
آشوب و آرامشم را به راستی،چگونه در دست هایش گرفته...
★
:_حالا راستی حلقه اش کو؟تو این مدت،من مدام تو دستش دیدم..
حلقه را از جیبم درـمیآورم و نشانش میدهمـ.
:+تو روشویی بود...
:_واي مسیح خیلی تند رفتی...
:+ببین از کی کمک خواستیم...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456