eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
@mahruyan123456 مهمان ها هم از راه رسیدند.کنار پدر ایستاده بودم. آقای سالاری با آن شکم گنده اش اول از همه آمد و دستش را به طرفم دراز کرد. چقدر ازاین مرد بدم میامد .با اکراه نوک انگشتانم را به دستش زده. قیافه اش پکر شد خوب به برجکش زده بودم.مردک هوس باز . و از چشم مادر وسوری دور نماند.با چشم هایش برایم خط و نشان میکشید. فرنگیس خانم هم با دیدنم به به و چه چه اش شروع شد . این زن را دوست داشتم هر چند میدانستم تملق و زیاده گویی زیاد میکند اما مهربان بود.صورتم را بوسه باران کرد وبا خنده گفت: ماشاالله هزار ماشاالله روز به روز خوشگل تر میشی ، بزنم به تخته چشمم کف پات دخترم. مانده بودم جواب این همه تملق را چه بدهم وبه گفتن بفرمایید اکتفا کردم. پسر دیلاق واز فرنگ برگشته اش هم با دسته گلی بزرگ آمد.مانده بودم این پسر چه دارد که مادر و پدرش اینقدر قربان صدقه اش میروند.اما با خودم می گفتم جوجه تیغی هم برای پدر مادرش عزیز است. ادامه دارد... ✍نویسنده : *ح**ر* ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_دوازدهم لپ تاب را روشن میکنم،مامان و بابا،رفته اند بیرون... شالم را مرتب
💗| ✨| فاطمه سفارش یک فنجان چای میدهد،من هم همینطور. پیشخدمت میگوید:الان میارم خدمتتون. سه هفته ای از بناریزی دوستمون میگذرد،این روزها،بیشتر از هر چیزی مشغول سخت درس خواندنم و مشغول دوستی با فاطمه. دوستی با او،بهتر از آن چیزی است که فکرش را میکردم. کش چادرم را کمی جلو میکشم و جعبه کوچکی که برای فاطمه خریده ام،جلویش میگذارم.فاطمه ذوق میکند:وای این چیه نیکی؟ خجالت زده میگویم:ناقابله. _ دستت درد نکنه،ولی به چه مناسبت آخه؟ _ برای جبران،جبران اون قضاوتی که راجع تو و برادرت کردم...شرمنده دیگه...حالا بازش کن فاطمه،لبخند قشنگش را تحویلم میدهد و آرام جعبه را باز میکند. چشمانش گرد میشود:وای نیکی،این...این خیلی قشنگه و دستبندی که برایش خریده ام را بیرون می آورد. _ دستت درد نکنه _ مبارکت باشه _خیلی خوشگله نیکی دستبند را دور دستش می اندازد. _ فاطمه؟تو...یعنی منو بخشیدی؟ _ این حرفا چیه؟معلومه،تو حق داشتی،شاید اگه منم بودم،همین فکرو میکردم. میخندم و با ذوق دستبند خودم را هم نشانش میدهم:واسه خودم هم گرفتم فاطمه؛نشانه دوستیمون! و دستم را روی میز میگذارم.فاطمه هم دستش را کنار دستم میگذارد. میخندد:شدیم عین خواهرای دو قلو،بهت گفتم من عاشق دو قلوهام؟ میخندم. پیشخدمت،سفارش ها را میاورد،دست هایمان را از روی میز برمیداریم. پیشخدمت که میرود،فاطمه میگوید:خب یکم از خودت بگو،دوستیم دیگه. لبخند میزنم:چی بگم؟ _ نیکی من از فضولی دارم میمیرم،تو روز اول که چادر نداشتی،حجابت کامل بودا،ولی خب.... خنده ام را می خورم،شاید بهتر است این بغض سرخورده را اینجا باز کنم،حتم دارم اینجا،امن ترین جای دنیاست.... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456