@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_شانزدهم
خم شدم ، تاخرده شیشه های قاب عکس شکسته را جمع کنم . تصویری زیبا در لاله زار تهران یادش بخیر آن روز چقدر بهجت
خانم خدا بیامرز را اذیت کردیم . اخر سر هم مجبور شد ما را به بیرون ببرد.
وبه اصرار من و مهدی عکسی دسته جمعی با علی انداختیم.
با این که اخلاقش تند بود ، اما چیزی در دلش نبود . علی را تنها گذاشت و رفت . چقدر دلم به حال علی می سوخت، ده سال بیشتر نداشتم اما خوب می فهمیدم حالش را . از همان بچگی هم فاصله اش را با من حفظ می کرد.
روزهای سختی بود .برای پسری چهارده ساله، بار زیادی را به دوش می کشید.
با چه مشقت و سختی مادرش را کول می کرد.بیماری صعب العلاج ، از پای درآورده بود این شیر زن قوی هیکل را.
با صدای پدر از افکارم بیرون آمدم.
- این کار سوری بود!؟ دختر احمق وروانی دیگه همه چیز رو از حد گذرانده.
- بله بابا ، خوب میدونست چقدر این قاب عکس رو دوست دارم اما از عمد این کار رو کرد.
- این دختر خیلی گستاخ شده ، اما توام ناراحت نباش قرارنیست دائم به اون عکس زل بزنی و برای خدمتکار خونت ناراحت بشی .
- اما بابا من این عکس رو دوست داشتم .
- چیزی که شکسته دیگه غصه خوردن نداره ، وسایلت رو جمع کن چند روز برو خونه فریده. نمیخوام لطمه ای به درست بخوره .
-چشم بابا، چی ازاین بهتر من که خیلی دوست دارم برم اونجا .
لبخندی زد کم پیش میامد این مرد جدی ومهربان لبخند بزند.
- خیلی خب پس آماده شو با علی برو اما رفتی اونجا میری درس میخونی نه اینکه فکر شیطنت با میترا باشی.
خوشحالی تمام وجودم را پر کرد . مگر میشد ذوق زده نشد ، وقتی قرار بود دقایقی را کنار معشوقم باشم .غم هایم را فراموش کردم حداقل برای لحظه ای.
✍نویسنده:
ح.*ر *
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_شانزدهم
پول را روی صورت حساب میگذارم و بلند میشوم،فاطمه هم.
از کافی شاپ خارج میشویم.
_ نیکی حالت خوبه؟
_ آره،خوبم...خیلی خوب،بریم اون پارکه؟یه نیم ساعتی تا کلاس وقت هست.
_ آره بریم
روی یکی از نیمکت ها می نشینیم.
_ نیکی،من دوست دارم بقیه اش رو بشنوم ولی اگه حالت خوب نیست،بمونه واسه بعد
_ نه،من خوبم
_ بعدش چی شد؟
موبایلم را در میآورم و جلوی گوش فاطمه میگیرم: ببین این داشت پخش میشد.
فاطمه سر تکان میدهد:آره اینو شنیدم خیلی قشنگه...
_ مداحی که تمام شد حال یه آدمی رو داشتم که میخواد پرواز کنه،اونقدر گریه کرده بودم که چشمام باز نمیشد، یعنی اون شب به اندازه تمام عمرم گریه کردم.هیچ کس نبود... دلم نمی خواست تنها باشم برای همین رفتم پیش منیر خانم، بنده خدا من و تو اون حال دید، کلی ترسید. از تلویزیون اتاق منیر خانم صدای سینهزنی میومد.
بهش گفتم چه خبرشده منیر خانم؟
گفت:شب عاشوراست دیگه
پرسیدم:عاشورا چیه؟
با گریه گفت: شهادت امام حسینه دیگه.
بهش گفتم:میدونم ولی اصلا امام حسین کیه؟چرا من این همه گریه کردم براش؟
خودمم نمیدونستم چه بلایی سرم اومده، از بچگی عاشق تاسوعا و عاشورا بودم،چون دو روز تعطیل بودیم...
میدونستم شهادت امام حسینه ولی درک نمی کردم چرا بعد از هزار و چهارصد سال برای کسی بخوان این همه عزاداری کنن، رفتم سراغ اینترنت...
میدونی اولین صفحه ای که باز شد چی بود؟
عکس گنبد سیدالشهدا و یا حدیث از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)
*ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاه*
من،کشتی نجات ام را پیدا کرده بودم عین یه آدم تشنه،که مدام آب شور میخوره،حریص فهمیدن شده بودم.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456