eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
💗| ✨| باشه عزیزدلمـ؟ :+چشم،هرچی شما بگید. هم قول میدم قضاوت نکنم،هم به مامان و بابا،بی احترامی نکنم. عمو لبخندي از سر رضایت میزند و دوبازه مشغول خوردن میشوم. صداي کسی میآید،سرم را بلند میکنم. پسري هم سن و سال عمو،با قد و هیکل متوسط بالاي سر عمو ایستاده و دستش را روي شانه عمو گذاشته،میگوید: خیلی بی معرفت شدي وحید.. حالا من باید از فرد بشنوم تو برگشتی؟ عمو به طرفش برمیگردد و با ذوق می گوید:سیاوش؟! بلند میشود و همدیگر را در آغوش میگیرند. سیاوش به طرف من برمیگردد:سلام خانم بلند میشوم و سلام میدهم. عمو میگوید:سیاوش جان،ایشون نیکی هستن. برادرزاده ام. رو به من میکند:خیلی خوشبختم. وحید خیلی از شما تعریف میکرد. خوشحالم که اومدین و آرزوي وحید برآورده شده. :+منم همینطور،اتفاقا از شما هم براي من گفتن. سیاوش با مشت به شانه عمو میزند:پشت سرم چی گفتی نارفیق؟! هر دو میخندند. سیاوش میگوید:بفرمایید بشینید خواهش میکنم،من مزاحمتون نمیشم مینشینم. سیاوش میگوید:وحید جان،به مهمونت رسیدي سري هم به ما بزن. با هم دست می دهند،یاعلی میگوید و میرود. چقدر جنس نگاهش را دوست داشتم،همان که وقتی رو به من بود،زمین را نشانه میرفت. عمو دستش را جلوي صورتم تکان میدهد:کجایی فرمانده؟ به خودم میآیم،من واقعا کجا بودم؟؟؟ **** سه روزي از هم خانه شدنم با عمو میگذرد. قرار است امروز به خانه ي آقاسیاوش و به دیدن مادرش برویم،براي نهار. اذان ظهر را گفته اند،مانتو و روسري میپوشم و میخواهم با،تربتی که عمو،روز اول داد،نماز را شروع کنم. عمو از دستشویی خارج میشود،قطرات آب وضو ،صورت مهربانش را زیبا کرده،نگاهی میاندازد و میگوید:باید زودتر چادر نماز بخریم نیکی. در جواب محبتش،لبخند میزنم. تربت را روي زمین میگذارم و راز و نیاز را با یگانه ام آغاز میکنم. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456