eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_شصت_هشت :+از احوالپرسی هاي شما وحیدجان،شما نیکی خانم هستی؟ لبخند میزنم:بل
💗| ✨| جلد کتاب را میخوانم:احکام دختران.... میخواهم بازش کنم که حاج خانم میگوید:نه عزیزم الآن نه،بذا تو خونه میخونیش...الآن بذارش تو کیفت نمیدانم چرا این را میگوید،اما اطاعت میکنم. کتاب را داخل کیف میگذارم و با گوشه ي شالم بازي میکنم. میپرسم:شما تنها زندگی میکنید؟یعنی با آقاسیاوش؟ :_آره دخترم،باباي خدابیامرز سیاوش،چند سال پیش عمرش رو داد به شما :+خدا رحمتشون کنه. :_ایران،خیلی عوض شده،درسته؟ نمیدانم چه بگویم:فک میکنم همینطور باشه. صداي آقاسیاوش میآید:نیکی خانمـ ،وحید کارتون داده . و خودش کنار حاج خانم مینشیند:خب دورت بگردم حاج خانمـ ،وقت آمپولته بلند میشوم و به طرف آن سوي هال میروم. عمو روي مبل نشسته و مشغول تماشاي نقشه ي یک هتل روي مانیتور لپ تاب است. :_جانمـ عمو؟ ه طرفم برمیگردد:عهاومدي نیکی جان. بیا بشین حاج خانم وقت داروهاشه،گفتم بیاي اینجا... کنار عمو مینشینم. ★ صداي شکستن چیزي مرا از خاطرات بیرون میکشد. بلند میشوم و به طرف آشپزخانه،از پله ها میدوم. نفس نفس زنان میپرسم:چی شد منیرخانمـ؟ نگاهم روي تکه هاي شیشه و خونی که قطره قطره از دست منیر روي سرامیک ها میچکد،متوقف میماند. :_دستت رو بریدي منیرخانمـ منیرخانم، دست راستش را گرفته و چشمانش را بسته،به زحمت بازشان میکند:چیزي نیست خانمـ ببخشید که ترسوندمتون :_این حرفا چیه؟ببینم دستت رو؟؟ جلو میروم. :+نه نه خانم جلو نیاین،اینجا پر از شیشه خرده است.. :_نگران نباش،دمپایی پامه،ببینم دستت رو. دستش را میگیرم،جراحت،عمیق نیست اما خون همچنان میآید. بلند میشوم و باند و گازاستریل را میآورم. آرام،مشغول بستن زخمش میشوم. سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند:خانمـ ،شما خیلی شبیه آقاوحید هستید... از حرفی که زده،خوشحال میشوم،عمو دوست داشتنی است... خیلی! کار بستن دستش تمام میشود. :_بهتري منیرخانم؟ :+بله خانم،خوبم،ممنون :_مامان و بابا نیستن؟ :+نه خانم،رفتن بیرون دلم میگیرد،حتی خبرم نکرده اند... :_کاري داشتی صدام کن منیرخانم،برو یه کم استراحت کن. :+چشم خانم،ممنون به طرف اتاقم میروم،دلم گرفته،هیچگاه گمان نمیکردم خانه به نظرم اینقدر تاریک و پر از خفقان باشد... من به قدر آسمان ها،از پدر و مادرم دورم... و آنها هیچ تلاشی براي نزدیک شدن به من نمیکنند.. ندیده ام میگیرند،پنداري هرگز در این خانه،نیکی نامی وجود نداشته. تمام مکالماتمان بیشتر از دو دقیقه نمیشود. مرا نمیفهمند،درکم نمیکنند و شاید... شاید اصلا دوستم ندارند.... با تصور این موضوع،قلبم فشرده میشود... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456