💗| #رمــان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_بیست_دو
:_از اتفاقی که افتاد،واقعا متأسفم... ببینین مسعود،هر حرفی
بزنه،پاش میمونه،محاله که کسی نظرش رو تغییر بده...
حاج خانم میگوید
:+نه،ایشون هم حق دارن...بااجازتون...
از کنار من که رو میشود،سرم را پایین میاندازم
:_شرمنده حاج خانم،میزبان خوبی نبودیم
با پشت دستش گونه ام را نوازش میکند
:+دشمنت دخترم...همه چی درست میشه،خداحافظ
پشت سرش سیاوش میآید. از کنارم که رد میشود،زیرلب می
گوید:راضیشون میکنم،قول میدم
و سریع از خانه خارج میشود...
نگاهم به جاي خالیشان میافتد و به دسته گل روي میز...
دلم میخواهد محکم باشم،من انتظار جواب منفی را داشتم،اما انتظار
توهین و کنایه و تحقیر را نه...
دلم شکست،خرد شدم...
احساس حقارت میکنم...
یاد مهمان نوازي هاي حاج خانم و آقاسیاوش...
آن وقت من حتی احترامشان را هم نگه نداشتم..
کاش به دعوتشان اصرار نمیکردم.
کاش نمیگذاشتم غرور مردانه ي سیاوش بشکند.
کاش...
*
روسري را با حرص از سرم میکشم. خودم را روي تخت میاندازم و
گریه میکنم.
به حال خودم
میدانستم جواب،دلخواه من نیست،اما اصرار کردم...
دل بستم به ضرب المثلی که....
من اخلاق پدر و مادرم را میدانستم
من نباید اصرار میکردم... نباید سیاوش را هم امیدوار میکردم...
حس تلخ عذاب وجدان،قطره قطره چشمانم را میسوزاند..
جمله ي آخرش،می ترساندم
}راضی شون میکنم{....
دلم نمیخواهد تلاش بیهوده کند،نمی خواهم امید ببندد به در این
خانه...
نباید بیشتر از این اجازه بدهم تحقیر شود،این، دندان لق را باید دور بیندازم...
باید بشکنم دلم را تا غرور او نشکند...
سرم را بین دستانم میگیرم و فشار میدهم. سردرد امانم را بریده.
چند ساعت است همینطور نشسته ام؟ نمی دانم...
کاش میشد از آشپزخانه مُسَکن یا خواب آور میآوردم،اما پاي رفتن را
هم ندارم.
صداي لرزش موبایل روي میز چوبی،باعث میشود سرم را بلند کنم.
اشک هایم را پاك میکنم و نگاهی به ساعت مچی ام و عقربه هاي
شبرنگش میاندازم .
سه و بیست دقیقه ي بامداد...
به طرف موبایل کشیده میشوم،گوشی را برمیدارم..
عمووحید است...
دکمه ي سبز اتصال را فشار میدهم و موبایل را کنار صورتم میگیرم.
روي تخت دراز میکشم و تا حدامکان،سعی میکنم لرزش صدایم به
چشم نیاید.
:_الـــ...ــــو
:+الو نیکی..کجایین پس شماها؟؟
بغضم را قورت میدهم تا با غصه هایم درون اسیدمعده ام حل شود.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456