eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
💗| ✨| به طرف آقاسیاوش برمیگردم. کلافه دست در موهایش میکند.مشخص است که نمیتواند طرف پشت تلفن را مُجاب کند. :+حاج خانم میگه بابا،یه کلمه بگو،یه اسم فقط.. اما سیاوش میگه یا اون دختر،یا هیچکس سرم را پایین میاندازم،چرا اینطور شده ام...دلم نمیخواهد به هیچ چیز فکر کنم. از فکري که به سرم افتاده،لرزه به جانم میافتد... خدایا،من چرا اینطور شده ام؟؟ چرا دلم خواست،آن دختر من باشم؟ گارسون،سینی کباب ها را بین من و عمو میگذارد،باز هم نگاهم کشیده میشود سمت آقاسیاوش که همچنان با تلفن حرف میزند. با دست راست موبایل را گرفته و دست چپش را داخل جیب کاپشنش کرده. با پایش به یک سنگ کوچک ضربه میزند و به طرف ما برمیگردد. کلافگی رفتارش،دلم را آشوب میکند.. دلم میخواهد نگاهم را بدزدم،اصلا به او فکر نکنم و اینقدر دخترعمه اش را در ذهنم به تصویر نکشم.. اما نمیتوانم... ناخودآگاه،سعی میکنم دخترعمه اش را نقاشی کنم.. دلم میخواهد زیبارو و خوش اخلاق نباشد... سرم را پایین میاندازم.. چرا اینطور شده ام؟؟ دلیل دل آشوب قلبم چیست؟؟ این رختشویخانه چیست که امروز درون قلبم افتتاح شده؟ یک جفت کفش چرم مردانه ي مشکی،برابرم میایستد. سر بلند میکنم،آقاسیاوش است... نگاهم را میدزدم،خودم را کنار عمو میکشم تا او هم بنشیند.. آقاسیاوش سعی میکند ناراحتی صدایش ملموس نباشد. :_چرا شروع نکردین؟؟ عمو نگران نگاهش میکند. :+صبر کردیم بیاي سرم را کمی بلند میکنم. آقاسیاوش مثل مرغ سرکنده مدام نگاهش را این طرف و آن طرف میدواند. عمو یک لقمه برایم میگیرد و دستم میدهد،به طرف سیاوش برمیگردد :+بخور تو هم دیگه آقاسیاوش میگوید:میخورم،میخورم و یک لقمه ي کوچک میگیرد و من،میبینم که به سختی یک قطعه سنگ،آن را میبلعد. نمیدانم چرا،نگرانی گلویم را چنگ میزند. عمو صدایم میزند. :+نیکی چرا نمیخوري ؟ آب دهانم را قورت میدهم. :_می خورم... دستم را مثل یک تکه چوب خشک دراز میکنم. هوا،سرد است اما سنگینی فضا،خون را در رگ هایم منجمد کرده. به سختی لقمه میگیرم و در دهانم میگذارم. عمو و آقاسیاوش هم،اشتیاقی به خوردن ندارند. آقاسیاوش میگوید:وحید...راستش...سفرمون باید طولانی تر بشه...میدونم کاراي شرکت و بابات مونده ولی... عمو میپرسد:چرا؟چی شده؟؟ :_فردا،مامانم با عمه ام میان ایران..میان که...یعنی میان... حس میکنم اضافی ام...انگار نباید باشم،انگار بودنم سیاوش را مقید کرده. بلند میشوم:عمو من میرم قدم بزنم... آقاسیاوش به شدت مانع میشود:نه بشینید خواهش میکنم... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456