💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_سی_چهار
:_سلام
:+سلام دخترم،بفرمایید
:_ببخشید یه تاکسی میخوام.
:+مقصد؟
:_الهیه
مرد،با ریموت کنار دستش،قفل یکی از ماشین ها که جلوي در پارك
شده اند،میزند.
:+بفرمایید شما بشینید،الآن راننده میآد
:_ممنون
ماشین آن سوي خیابان،روبه روي کافه متوقف میشود.
پنج دقیقه اي تا قرارمان مانده.
ممنون میگویم و پیاده میشوم.
نفس عمیقی میکشم. دست میبرم و لباسم را مرتب میکنم .
نمیدانم چرا مضطربم،شاید براي اینکه بدون اطلاع همه،این کار را
کرده ام.
عرض خیابان را رد میکنم و جلوي در میایستم.
لحظه اي پشیمان میشوم،نکند اشتباه کرده ام.
شاید اصلا نباید وارد این مسائل میشدم..
نگاهم را از کفش هایم میگیرم و لحظه اي چشمم به چهره ي آشنایی
میافتد.
خودش است.
پشت میز نشسته و با انگشتانش بازي میکند.
در نگاهش هیچ تردیدي به چشم نمیخورد.
برق چشم هایش اما....نه! این علامت خطر است.
میخواهم برگردم،اما پاهایم به طرف ورودي کشیده میشوند.
از من فرمان نمیبرند!
در،با صداي قیژ مانندي باز میشود و آویز بالایش به صدا در میآید.
به محض وارد شدن چند نفر نگاهم میکنند.
او هم،سرش را بالا میآورد و چشم در چشمم میدوزد.
جلو میروم،بلند میشود.
طبق عادت همیشگی ام، در سلام دادن پیش دستی میکنم.
:_سلام
:+سلام،بفرمایید
اضطرابم را پشت قلبم پنهان میکنم،به عقلم تشر میزنم و لرزش
دست هایم را متوقف میکنم.
آرام میشوم و مینشینم.
:+چی میخورین؟
کیفم را روي صندلی کناري میگذارم و چادرم را سفت میکنم.
سعی می کنم محکم به نظر برسم.
:_براي شنیدن اومدم،نه خوردن
لبخند میزند،لبخند که نه...بیشتر شبیه پوزخند است.
دستش را بالا میبرد و گارسون را صدا میکند
:+جناب ببخشید
حرکاتش،عادي و خالی از ترس است .
این روح بیتابم را،بی تاب تر میکند.
گارسون جلو میآید.
:+دو تا قهوه لطفا
تا با گارسون مشغول است،چند ثانیه اي فرصت میکنم به چهره اش
نگاه کنم
این بار،ته ریش نازکی صورتش را پوشانده.
چشم و ابرو و موهاي تمام مشکی،صورتی کشیده،ابروانی پرپشت و
چهره اي کاملا معمولی اما در یک کلمه،جذاب.
تنها نکته ي خارق العاده ي چهره اش،برق لعنتی چشم هایش است...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456