eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_سی :+بابا همیشه میگفتین بادبادك باید خودش راهشو پیدا کنه؛سخته ولی اگ
💗| ✨| بابا از کوره در میرود :_خیر و صلاحت رو میخوام،حتی شده به زور.... سعی میکنم بر اعصابم مسلط باشم :+خیر و صلاح من،تو ازدواج اجباریه؟؟ :_آره... من میخوام خوشبختیت رو ببینم نیکی، حتی اگه مجبور بشم به زور سر سفره ي عقد مینشونمت....یا خودت انتخاب کن یا من یکیشون رو.... :+بــــــــابـــــــــــــــــا؟؟ :_دختر،به حرف من گوش بده.... بدون اینکه کلمه اي حرف بزنم،از اتاق بیرون میزنم . عصبانیم،بیش از حد عصبانی ام... رفتم تا بابا را منصرف کنم،تنها توفیق حاصل شده،اضافه شدن گزینه ي دیگري به شروط ازدواج بود... عمو خانه نیست... موبایلم را برمیدارم و شماره ي عمو را میگیرم. بعد از بوق چهارم صدایش در چاه گوشم میپیچد :_الو نیکی :+عمو....عمو این مسیح کیه؟ :_چی؟؟؟ خودکاري از جاقلمی برمیدارم و تهش را به دندان میگیرم. :+عمو میگم این مسیح کیه؟؟شما میشناسینش مگه نه؟؟ :_دختر چی میگی؟؟الآن وقت این حرفاست؟ :+این مسیح کیه که من باید بین اون و دانیال یکی رو انتخاب کنم...؟ چند ثانیه سکوت میشود و عمو آرام میگوید :_چی؟؟صبر کن الآن میام خونه موبایل را روي تخت پرت میکنم... دستم را بین موهایم فرو میکنم و افکار پریشانم را نوازش میدهم،شاید رام شوند... شاید آرام گیرند... شاید. روي تخت مینشینم و دست هایم را روي پیشانی ام میگذارم... دلم نمیخواهد ناشکري کنم...دوست ندارم کم لطفی کنم.... دلم نمیخواهد مهربانی هاي خدا را از یاد ببرم،اما...مگر من چند سال دارم؟؟ اشک ها مجال ریختن پیدا میکنند... نه،من محکم تر از این حرف ها هستم... من کوه مستحکم و قدرتمندي هستم که پشتم به خدایم گرم است... به او که در سخت ترین لحظات تنهایم نگذاشته.. در بزنگاه ها به دادم رسیده و دستم را محکم تر از قبل گرفته. اشک هایم را پاك میکنم. نباید به همین سادگی تسلیم شد. صداي زنگ موبایلم بلند میشود. شماره ي سیاوش است.. پوف میکنم و نفسم را بیرون میدهم. به تنها چیزي که الآن نمیخواهم فکر کنم،سیاوش است. ولی نباید معطلش کنم. باید تکلیف را یک سره کنم. تنها چیزي که این روزها درباره ي آینده ام میدانم این است که محال ترین اتفاق ممکن،ازدواج با سیاوش است. نشانک سبز را میکشم و تلفن را مقابل گوشم میگیرم. با لحنی سرد و محکم میگویم :_الو صداي گرم زنانه اي در گوشم میپیچد :+سلام دخترم خودم را جمع و جور میکنم :_سلام حاج خانم،خوب هستین؟ :+ممنون نیکی جان.. ببخش بدموقع مزاحم شدم :_اختیار دارین،بفرمایید در خدمتم :+میخوام اگه اشکالی نداره ببینمت،البته بیرون از خونه :_اتفاقی افتاده؟ :+نه،فقط یه صحبت و هم نشینی زنونه،ممکنه؟ :_بله بله حتما :+آدرس رو برات میفرستم،فردا،طرفاي عصر خوبه؟ :_باشه :+فقط....دخترم...اگه میشه به وحید یا سیاوش چیزي نگو :_باشه،چشم :+خدانگه دار :_خداحافظ موبایل را قطع میکنم . چقدر اتفاقات،پشت سر هم میافتند،بدون اینکه مجال فکر کردن بدهند. چند تقه به در میخورد،آرام و بی رمق "بفرمایید" میگویم و عمو وارد اتاق میشود. نفس نفس میزند و حرف هایش بریده به گوشم میرسد. :_نیــ...نیکی...چی...شده؟ تا...زنگ..زدي..خودمو...ر.. سوندم ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456