🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_شصت_هشت با غصه به باغچه هاي کوچک گل ها نگاه میکند. بوته هایی که زیر س
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_شصت_نه
خجالت زده کنار در میایستد
:_ببخشید... اصلا حواسم نبود... اول خودتون بفرمایید..
داخل میشوم و در را میبندم.
با دست مبل هاي جلوتلویزیونی را نشانش میدهم.
:+بشین..
همچنان سرش پایین است.
:_ممنون
:+تعارف نکردم برو بشین
طلاخانم از آشپزخانه بیرون میآید:سلام آقا
نگاهی به دست هاینیکی میاندازم که در هم قفل کرده و با حلقه اش
بازي میکند.
:+سلام... طلاخانم ایشون نیکی جان هستن،همسر من..
حس میکنم نیکی از حرفم جا میخورد و شانه هایش پایین میافتد .
اهمیت نمیدهم؛باید به این نمایش مسخره و دیالوگ هاي مسخره
ترش عادت کند. براي من فرق چندانی ندارد.
:+نیکی خانم،ایشون هم طلاخانم هستن.. تو کاراي خونه به مامان
کمک میکنن.
طلا جلو میآید و صورت نیکی را میبوسد:خیلی خوشبختم خانم..
خوش اومدین.. چقدر بهم میاین ماشاءالله...
نیکی نگاهم میکنم و لبخندي تصنعی و کم جان میزند.
طلا میگوید :بشینید خانم.. بشینید الآن براتون یه چیزي میارم
گلویی تازه کنید.
صداي باز و بسته شدن در میآید،برمیگردم.
مامان و بابا هستند.
نیکی خیلی زود سلام میدهد،انگار عادت دارد.
:_سلام
مامان لبخند میزند:سلام عزیزدلم.. خیلی خوش اومدي دخترم.
جلو میرود وصورت نیکی را میبوسد.
بابا هم جلو میآید و دست نیکی را میفشارد.
مامان دستش را دور کمر نیکی حلقه میکند :چرا اینجا
ایستادین؟مسیح جان نیکی رو ببر اتاقت لباساش رو عوض کنه
به وضوح سرخ و سفید شدن نیکی را میبینم.
میگویم:نیکی جان اگه میخواي..
شتابزده و نگران میان حرفم میپرد: نه نه همین جا خوبه..
به صرافت میافتد،سرش را پایین میاندازد:ببخشید حرفتون رو قطع
کردم..
مامان با تعجب نگاهش میکند، نیکی هنوز من را با خودم جمع
میبندد!
سعی میکنم بخندم و طبیعی جلوه کنم:عزیزم این حرفا چیه... مامان
جان نیکی یه کم معذبه.. اگه اجازه بدین من ببرم باغ رو نشونش بدم.
مامان لبخند میزند:عزیزم خجالت نداره که.الهی قربونت برم... باشه
برید با هم...
بعد به بابا اشاره میکند و با هم به طرف آشپزخانه میروند.
نگاه نیکی هنوز رو به پایین است.
:+جلو در منتظرتم...
سرش را تکان میدهد.از خانه خارج میشوم.سوز سرماي
بهمن،صورتم را میسوزاند.
دست هایم را داخل جیب هاي شلوارم فرو میکنم و هوا را با تمام
سلول هایم میبلعم.
صداي در میآید و بعد صداي پاهایش.
برمیگردم.
چادر سفیدي که موقع عقد سرش بود،دوباره سر کرده.
قدم هایش را کوتاه و روي یک خط برمیدارد.
روبه رویم میایستد،سرش پایین است و هنوز نگاهش را میدزدد.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456