💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_شصت_هشت
با غصه به باغچه هاي کوچک گل ها نگاه میکند.
بوته هایی که زیر سرماي زمستان خشکیده اند.
روي پاهایش مینشیند و به بوته ها دست میزند.
چقدر بچه است!
انگار نه انگار نوزده سال دارد...
بلند میگویم
:+بریم تو سرده...
حواسش نیست..
جلوتر میروم و چند قدمی اش میایستم
صداي پارس سگ از تاریکی بین درخت ها میآید.
شتاب زده بلند میشود و یک قدم عقبـ میآید.
جلو میروم و شانه به شانه اش میایستم.
:+نترس..نترس چیزي نیست.
نگاهم میکند،صورتش روشن تر از قبل شده،مهتابی است و چشم
هایش از ترس برق میزند.
نگاهم را از صورتش میگیرم.
:_از خونه ي شماست؟
:+آره... الکس... الکس بیا اینجا...
الکس جلو میآید ، با دیدن نیکی پارس میکند .
نیکی چند قدمـ دیگر عقب میرود،حق دارد.
جثه ي بزرگ و سیاه الکس،هر کسی را میترساند.
جلو میروم و دست به سرش میکشم.
:+هیـــس الکس آروم باش.. چیزي نیست... غریبه نیست.. آروم
پسر...آروم...
الکس روي پاهایش مینشیند.
برمیگردم. نیکی با ترس به من نگاه میکند و چهره در هم کشیده
است. +:چیزي نیست.. نترس...
آب دهانش را قورت میدهد
:_بریم تو؟
سرم را تکان میدهم.
:+بریم
راه میافتم،شانه به شانه ي نیکی به طرف ساختمان میرویم.
کنارم که میایستد،قدش تا سینه ام میرسد.
هر از چند گاهی برمیگردد و نگاهی به الکس میاندازد،میترسد
دنبالمان بیاید.
:+اگه این همه نگاش کنی ممکنه بفهمه ترسیدي..سگ ها خیلی
باهوشن...
با نگرانی میپرسد
:_تا حالا کسی رو... ؟
ادامه ي حرفش را میخورد... روز اول،چنان محکم و باصلابت با من
حرف زد که جاخوردم... فکر نمیکردم اینقدر ترسو باشد!
:+کسی رو چی؟؟
:_مهم نیست..هیچی..
ناخودآگاه میخندم،حالت تدافعی این دختر بامزه است!
میگویم
:+نه...
متعجب میپرسد
:_چی؟
:+تا حالا کسی رو نخورده...
عصبانی میشود،من همچنان میخندم.
:_من منظورم این نبود..
وجلو تر از من در ساختمان را باز میکند و وارد خانه میشود.
با تعجب نگاهش میکنم،یک لحظه متوجه میشود.
نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456