eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
819 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمــان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_هشت منیر طبق معمول مشغول آشپزي است . :_منیرخانم من میرم دانشگاه،کار
💗| ✨| فاطمه،قاشق را داخل بشقاب خالی اش میگذارد. :_منیرخانم خیلی خوشمزه بود،دستتون درد نکنه منیر لبخند میزند،هرچقدر اصرار کردیم با ما غذا بخورد،قبول نکرد.. کنار نشست و تماشایمان کرد. :+نوش جان دور دهانم را با دستمال پاك میکنم. :_آره منیرخانم،خیلی خوشمزه بود... منیر باز هم لبخند میزند. فاطمه بلند میشود و بشقابش را برمیدارد. منیر بشقاب را از دستش میگیرد:من همه رو جمع میکنم شما برید فاطمه اصرار میکند:نه بابا،دو تا ظرفه دیگه، با هم جمع میکنیم. منیر میگوید:نه خانم،شما برید... به فاطمه میگویم:اصرار بی فایده است،بیا بریم.. فاطمه شانه بالا میاندازد و به دنبالم راه میافند. روي مبل ها مینشینم. فاطمه نگاهی به دور و بر میاندازد و مطمئن میشود که کسی نیست. :_نیکی؟ از سیاوش چه خبر؟ تعجب میکنم. :+سیـــــاوش؟؟ :_خیلی خب بابا،آقاسیاوش سعی میکنم بی تفاوت باشم :+هیچی... :_عموت هم چیزي نمیگه؟ :+چی مثلا؟ :_اي بابا،چرا این آدم هیچ اقدامی نمیکنه؟ :+عمووحید؟؟ با لحن کنایه وار میگوید :_مهنــدس،آقاسیاوش رو عرض کردم.. واقعا نمیدانم چه باید بگویم... بعد از رفتن عمووحید،دانیال،اصرارهایش را از سر گرفت... فاطمه نزدیک تر میآید. :_حالا خوبه میدونه تو خواستگار سمج داریا... :+شاید...شاید واقعا فقط به خاطراز سرباز کردن دخترعمه اش اون حرفا رو زده... :_همچین آدمیه؟؟ نه...آقاسیاوش،اهل این کارها نیست... شرمنده از تهمتی که ناخواسته به زبان راندم،سرم را پایین میاندازم.. فاطمه،بااطمینان،میگوید :_همین روزا سر و کله اش پیدا میشه،فقط وقتی اومد تو هم یکم اذیتش کن،زودي جواب مثبت رو ندي...باشه؟ سرخ میشوم :+زشته فاطمه...این حرفا چیه؟ فاطمه میخندد.. میگویم :+واسه چی میخندي آخه؟صبرکن شاهزاده ي اسب سفیددارت برسه،اونوقـ... صداي موبایل حرفم را قطع میکند،در حالی که خم میشوم میگویم :+نخند بچه این همه مخاطب ناآشناست و پیش شماره ي دوصفرچهل و چهار ، ناخودآگاه لبخند روي لبم میآورد... روبه فاطمه میگویم :+از انگلیسه،حتما عمووحیده بدون مکث جواب میدهم :+سلام بیمعرفت.. صداي بم و مردانه اي،آن سوي خط میگوید :_سلام نیکی خانم تپش قلب،گشاد شدن رگها،هجوم خون به صورت و لرزش صدایم،از تصور فرد پشت خط،واکنش طبیعی بدنم است. خودم را جمع و جور میکنم :+سلام آقاسیاوش..شـر..شرمنده،فک کردم...یعنی.. خیال کردم عمووحیده... چشمهاي فاطمه گشاد میشود،زیر لب میگوید:مستجاب الدعوه بودما... سعی می کنم آب دهانم را قورت دهم،اما دهانم خشک خشک است! سیاوش میگوید:خوب هستین؟ :+ممنون نمیتوانم حالش را بپرسم...نمیدانم چرا؟ فاطمه،مشتاق چشم به دهانم دوخته. سیاوش نفس عمیقی میکشد،پس او هم مثل من استرس دارد.. :_راستش نمیدونم چطور بگم؟ ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456