🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمــان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_هشت منیر طبق معمول مشغول آشپزي است . :_منیرخانم من میرم دانشگاه،کار
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_صد_نه
فاطمه،قاشق را داخل بشقاب خالی اش میگذارد.
:_منیرخانم خیلی خوشمزه بود،دستتون درد نکنه
منیر لبخند میزند،هرچقدر اصرار کردیم با ما غذا بخورد،قبول نکرد..
کنار نشست و تماشایمان کرد.
:+نوش جان
دور دهانم را با دستمال پاك میکنم.
:_آره منیرخانم،خیلی خوشمزه بود...
منیر باز هم لبخند میزند.
فاطمه بلند میشود و بشقابش را برمیدارد.
منیر بشقاب را از دستش میگیرد:من همه رو جمع میکنم شما برید
فاطمه اصرار میکند:نه بابا،دو تا ظرفه دیگه، با هم جمع میکنیم.
منیر میگوید:نه خانم،شما برید...
به فاطمه میگویم:اصرار بی فایده است،بیا بریم..
فاطمه شانه بالا میاندازد و به دنبالم راه میافند.
روي مبل ها مینشینم.
فاطمه نگاهی به دور و بر میاندازد و مطمئن میشود که کسی نیست.
:_نیکی؟ از سیاوش چه خبر؟
تعجب میکنم.
:+سیـــــاوش؟؟
:_خیلی خب بابا،آقاسیاوش
سعی میکنم بی تفاوت باشم
:+هیچی...
:_عموت هم چیزي نمیگه؟
:+چی مثلا؟
:_اي بابا،چرا این آدم هیچ اقدامی نمیکنه؟
:+عمووحید؟؟
با لحن کنایه وار میگوید
:_مهنــدس،آقاسیاوش رو عرض کردم..
واقعا نمیدانم چه باید بگویم...
بعد از رفتن عمووحید،دانیال،اصرارهایش را از سر گرفت...
فاطمه نزدیک تر میآید.
:_حالا خوبه میدونه تو خواستگار سمج داریا...
:+شاید...شاید واقعا فقط به خاطراز سرباز کردن دخترعمه اش اون
حرفا رو زده...
:_همچین آدمیه؟؟
نه...آقاسیاوش،اهل این کارها نیست...
شرمنده از تهمتی که ناخواسته به زبان راندم،سرم را پایین میاندازم..
فاطمه،بااطمینان،میگوید
:_همین روزا سر و کله اش پیدا میشه،فقط وقتی اومد تو هم یکم
اذیتش کن،زودي جواب مثبت رو ندي...باشه؟
سرخ میشوم
:+زشته فاطمه...این حرفا چیه؟
فاطمه میخندد..
میگویم
:+واسه چی میخندي آخه؟صبرکن شاهزاده ي اسب سفیددارت
برسه،اونوقـ...
صداي موبایل حرفم را قطع میکند،در حالی که خم میشوم میگویم
:+نخند بچه این همه
مخاطب ناآشناست و پیش شماره ي دوصفرچهل و چهار ، ناخودآگاه
لبخند روي لبم میآورد...
روبه فاطمه میگویم
:+از انگلیسه،حتما عمووحیده
بدون مکث جواب میدهم
:+سلام بیمعرفت..
صداي بم و مردانه اي،آن سوي خط میگوید
:_سلام نیکی خانم
تپش قلب،گشاد شدن رگها،هجوم خون به صورت و لرزش صدایم،از
تصور فرد پشت خط،واکنش طبیعی بدنم است.
خودم را جمع و جور میکنم
:+سلام آقاسیاوش..شـر..شرمنده،فک کردم...یعنی.. خیال کردم
عمووحیده...
چشمهاي فاطمه گشاد میشود،زیر لب میگوید:مستجاب الدعوه
بودما...
سعی می کنم آب دهانم را قورت دهم،اما دهانم خشک خشک است!
سیاوش میگوید:خوب هستین؟
:+ممنون
نمیتوانم حالش را بپرسم...نمیدانم چرا؟
فاطمه،مشتاق چشم به دهانم دوخته.
سیاوش نفس عمیقی میکشد،پس او هم مثل من استرس دارد..
:_راستش نمیدونم چطور بگم؟
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456