eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمــان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_هجده تسبیح را کنار مهر میگذارم و سجده ي شکرم را به جا میآورم. دیشب
💗| ✨| میدانم،رضایت دادن بابا به ازدواج همانقدر غیرباور است که پاره شدن طناب دار،از گردن یک اعدامی... اما با این حال، شور و شعف در وجودم جوانه زده و روي لب هایم،گلِ لبخند داده است.. سخت است،اما غیرممکن که نیست... به قول فاطمه تا ستون بعدي،فرج است... از خانه خارج میشوم و چادرم را در خلوتِ خیابان سر میکنم. در حالی که طول پیاده رو، را با قدم هاي بلندم طی میکنم،موبایل را درمیآورم. باید به فاطمه خبر بدهم. لحظه اي مکث میکنم،نکند خواب باشد؟ با شیطنت زیر لب میگویم:چه بهتر که آدم با همچین خبرخوبی از خواب بیدار شه. شماره اش را میگیرم،بوق اول....بوق دوم....بوق سوم....بوق چهـ.. صداي خواب آلودش در گوشم میپیچد :_نیکی خدا بگم چیکارت کنه،یه امروز کلاس صبحمون کنسل شده بودا.... :+علیک السلام خانم دکتـر _زنگ زدي سلام بدي؟باشه سلام..خدافظ :+فاطمه حیف نیست روز به این قشنگی خواب باشی؟پاشو به آفتاب زمستونی سلام بده،بذار خورشید انرژي شو در اختیارت بذاره... :_نیکی خانم کبکت حسابی خروس میخونه... چه خبر شده؟ شیطنتم امروز حسابی گل کرده...شده ام نیکی سابق.. :+هیچی،تو برو بخواب،بعدا بهت میگم. صداي جیغش بلند میشود :_مگه گذاشتی؟حالا بگو ببینم چیشده؟؟ دست بلند میکنم و یک تاکسی مقابل پایم توقف میکند. سوار میشوم. :+حدس بزن؟ :_قرار خواستگاري رو گذاشتن؟؟آره؟؟؟ :+اه لوس چقدر زود فهمیدي لحن مادربزرگ ها را میگیرد :_دخترجون،من تو رو نشناسم که...حالا واسه کی؟ :+امشب؟ دوباره صدایش بلند میشود :_چی؟بابات از من و تو عجول تره که. صدایم غمگین میشود. :+آره،میخواد زودتر جواب منفیشو بده و خلاص شه.. :_غصه نخور نیکی...گفتم که...ببین همش حل میشه بهت قول میدم...ببین امشب،گزارش آنلاین و لحظه به لحظه بهم میدیا... میخندم :+چشم...کاري نداري؟برو بخواب :_نه بابا مگه از هیجان خوابم میبره...برو به سلامت. موبایل را داخل کیف میاندازم...حس قشنگی همه ي وجودم را برداشته... با اینکه میدانم،آرزوهایم ،سرابی بیش نیست... خدایا،محکم تر از قبل،آغوشت را باز کرده اي. دوستت دارم. کرایه ي تاکسی را میپردازم و به سمت ورودي دانشکده قدم برمیدارم. پرستو همکلاسی ام را میبینم. :_سلام پرستو :+عه،سلام نیکی خوبی؟ :_ممنون،تحقیقت رو آماده کردي؟ :+آره ولی مطمئنم بازم مال تو،تو کلاس بهترین میشه. آهی میکشم :_نه بابا،من نتونستم کاملش کنم،استاد حسابی از دستم ناراحت میشه. :+خب تا هفته ي دیگه کلی وقت هست :_هفته ي دیگه؟مگه قرار نبود امروز تحویل بدیم؟ :+چرا ولی بچه ها دیروز به استاد گفتن بیشتر وقت بده،استاد هم قبول کرده...چطور خبر نداري؟ ناخودآگاه سرم را به طرف آسمان میگیرم و لبخند میزنم... نگفتم؟!... تو مرا به حال خودم رها نمیکنی.. خدایا،آغوشت مطمئن و آرام بخش است... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456