eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
819 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
💗| ✨| تسبیح را کنار مهر میگذارم و سجده ي شکرم را به جا میآورم. دیشب آنقدر آرام شدم که نفهمیدم کی خوابم برد. سجاده و چادرنمازم را داخل کشو میگذارم. از پنجره به آسمان خیره میشوم. آفتاب،دامن زرینش را در گستره ي قلمرو شب پهن کرده و کم کم جلوتر میآید تا آسمان را تسخیر کند. لپ تاب را روشن میکنم و نسخه اي از تحقیق دیشب که نصفه مانده بود،به فلش انتقال میدهم. بلند میشوم. لباس هایم را عوض میکنم و چادرم را روي کتاب هایم داخل کیف میگذارم. مقنعه ام را سر میکنم و به دختر داخل آینه نگاهی میاندازم. به نظر،شاد نمیآید... سرم را تکان میدهم،شاید افکار مزاحم از ذهنم بیرون برود. موبایل و کلیدم را برمیدارم. کیف را روي دوشم میاندازم و از اتاق بیرون میروم بالاي پله ها که میرسم،بابا را میبینم . آرام سلام میدهم و سرم را پایین میاندازم. :_نیکی،بیا کارت دارم... و به دنبال این حرف،به طرف آشپزخانه میرود. متعجب،به دنبالش کشیده میشوم. پشت میز نشسته و دستانش را در هم قلاب کرده. به منیرخانم که مشغول چاي ریختن است،سلام میدهم و روبه روي بابا مینشینم. منیر،استکان چاي را برابرم میگذارد. :+نمیخورم منیرخانم،ممنون بابا آمرانه دستور میدهد :_صبحونه ات رو بخور،شدي یه پوست و استخوون از لحن جدي و خشک بابا،جا میخورم. مجبور به اطاعتم. تکه اي از نان جدا میکنم و داخل دهانم میگذارم. منتظرم بابا شروع کند. نگرانم. مکالماتمان که محدود به همین چند جمله است،هر بار هم که بابا و مامان با این لحن صدایم کرده اند،مشکلی جدید به دغدغه هایم اضافه شده. مگر این مقدار دوري عاطفی،براي اعضاي یک خانواده طبیعی است؟ بابا چند سرفه ي کوتاه میکند تا حواسم جمع شود. :+یه قول و قراري با هم داشتیم،یادته؟ قول و قرار؟نکند راجع سیاوش..؟ :+به این پسره گفتم.... دست میبرم و استکان چاي ام را برمیدارم،شاید اضطرابم را پنهان کنم،شاید هم لرزش دست هایم را :+امشب بیان خواستگاري جرعه ي چاي ، ناخواسته وارد سیستم تنفسی ام میشود و راه نفس کشیدنم را سد میکند چاي میپرد گلویم. ناخودآگاه سرفه میکنم تا بتوانم کمی هوا وارد ریه هایم کنم. منیر،با عجله به طرفم میآید و چند ضربه به کمرم میزند. چشمم به بابا میافتد،نگاهش را میدزدد،تا نگرانی اش را نبینم،تا در لایه ي خشک و جدي اش فرو برود... قطره اشکی که به خاطر سرفه هاي متمادي از چشمم خارج شده و تا گونه ام خودش را کشانده،با دست میگیرم و به منیر میگویم :_خوبم منیرخانم،خوبم... منیر دست میکشد و با نگرانی نگاهم میکند. جمله ي بعدي بابا،باعث میشود قطره اشک دوم،از اندوه دلم،سراسیمه بیرون بدود. :+گفتم امشب بیان تا زودتر جوابشونو بگیرن...به هرحال تو هم هرچقدر زودتر فراموشش کنی،برات بهتره... بلند میشوم..کیفم را برمیدارم. زیرلب خداحافظی میکنم و میخواهم از آشپزخانه خارج شوم که بابا میگوید :+راستی،رفتم واسه گرفتن گواهینامه اسمت رو نوشتم...امروز برو زمان کلاسات رو مشخص کن.. سر خودت رو گرم کن تا راحت تر فکر این پسره از ذهنت بره بیرون... باید فراموش کنم... بابا هرگز رضایت نمیدهد.... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456