eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_هشتاد_شش :+اصلا مگه جنابعالی آشپزي بلدي؟ :_بله.. از منیر همه رو یاد گ
💗| ✨| راست میگوید،بوي برنج وادویه ي قیمه همه ي خانه را برداشته. وارد آشپزخانه میشوم و نگاهی به قابلمه میاندازم. :_خب غذا آماده است. یک بشقاب برنج و خورش براي فاطمه میریزم و جلویش میگذارم. بشقاب دوم را هم برایخودم. :+واسه پدرروحانی نمیبري؟ نگاهش میکنم،جدي و تند :_نه :+گناه داره..بوي غذات همه ي خونه رو برداشته :_حالا فعلا تو بخور روبه روي فاطمه مینشینم و در چشم هایش نگاه میکنم،میخواهم بینم چطور شده،قبلا زیر نظر منیر قیمه پخته ام،اما تنها،نه.. فاطمه قاشق را به طرف دهانش میبرد و قلب من،منتظر واکنش او. غذایش را میجود و بعد قورت میدهد،نگاهم میکند. :+نیکی نظرم عوض شد،به پدرروحانی نده ناامید میشوم و وا میروم. :_خیلی بد بود؟ :+دیوونه،فوق العاده بود،اگه بخوره میترسم دیگه طلاقت نده میخندم :_خیلی بدجنسی ترسیدم.. +:دختر تو این همه آشپزیت خوبه و من خبر نداشتم؟ :_راست میگی؟ نوش جونت :+ولی نیکی،بی شوخی میگم،یه کم غذا ببر واسه اون بنده خدا.. نمیدانم چه کار کنم... حق با فاطمه است،عطر و بوي غذا همه ي خانه را برداشته،بلند میشوم. به طرف قابلمه هاي غذا میروم،بشقاب را برمیدارم که صدایش میآید:من میرم بیرون،خداحافظ بشقاب را روي کابینت میگذارم:به سلامت سر تکان میدهد و میرود. در که بسته میشود،فاطمه میگوید :+نیم ساعت شد که اومد؟ :_بیخیال غذات رو بخور :+نیکی من اگه یه روزي ازدواج کنم،باید بیام پیشت کلاس آشپزي... :_دستپخت مامانت عالیه،تو چرا ازش یاد نگرفتی؟ فاطمه،لقمه ي دهانش را میبلعد و لیوان آب را برمیدارد :+بلدم منم.. خیلی چیزا بلدم..نیمرو..... املت....تخم مرغ آبپز لیوان را از دستش میگیرم و میگویم:نه خسته همشهري! بعدم آدم وسط غذا آب نمیخوره فاطمه میخندد :+بیچاره پدرروحانی... نموند ببینه چه کرده این عروس خانم... میخندم. ★ صداي آیفون میآید،نگاهی به ساعت میاندازم و کتاب را از روي پایم برمیدارم. ساعت یازده و نیم شب است.. شالم را سر میکنم،چادرم را برمیدارم و از اتاق بیرون میزنم. مسیح قبل از من در را باز کرده،نگاهم میکند:مانی بود.. سر تکان میدهم و وارد آشپزخانه میشوم. صداي باز کردن در میآید و بعد صداي قدم هاي مانی در راه پله. کتري را روي اجاق میگذارم و ظرف میوه را از یخچال درمیآورم. صداي سلام و احوال پرسی میآید. صداي مانی را تشخیص میدهم :نیکی کجاست؟ ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456