eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمــان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_شش کم حرفی عمو و چین ظریف روي پیشانی اش به علاوه صحبت هاي نه چندان
💗| ✨| :_خب نیکی جان...وقت خداحافظیه بغضم را قورت میدهم،نمیخواهم پیاده شوم. اگر پیاده شوم نمیتوانم عمو را بغل کنم. میدانم خوشش نمیآید. قطره اشک مزاحمِ گوشه ي چشم راستم را میگیرم و خودم را به طرف عمو پرت میکنم. عمو،مهربان بغلم میکند. نمیدانم چقدر میگذرد،دلم میخواهد زمان متوقف شود. دلتنگی از همین حالا به جانم افتاده. از آغوش عمو جدا میشوم و به صورتش خیره میشوم. سعی میکند تلخی حلقه ي اشک چشمانشان را پشت شیرینی لبخندش،پنهان کند. :_دفعه ي بعد،واسه امر خیر خدمت میرسیم :+عمــــــــــــو؟ :_راس میگم دیگه،به هرحال برادر سیاوش هم هستم خب پیاده میشوم،عمو هم. سعی میکند صدایش نلرزد :_یه وقت دانشگاه و فکر و خیال هاي الکی از مطالعه دورت نکنه :+چشم،عمو زود بیاین دوباره لطفا :_کلک من زود بیام یا.... با شیطنت میخندد :+عمو؟ :_چادرت رو دربیار،یه وقت مامان و بابات نبیننت :+نه این وقت روز خونه نیستن :_تو هم دیگه برو تو لبم را گاز میگیرم. :+دلم براتون تنگ میشه :_منم همینطور میدانم چند لحظه ي دیگر بغضم میترکد،دلم نمیخواهد عمو را ناراحت کنم. در را باز میکنم و محکم با عمو دست میدهم. عمو سوار میشود،بوق میزند و میرود. میداند تا نرود من دمِ در میایستم. در را میبندم و اشکهاي دلتنگی مجال ریختن پیدا میکنند. * تسبیح را کنار مهر میگذارم و به عادت همیشه،سجده ي شکر میکنم. سر که بلند میکنم،صداي ظریفی به گوشم میرسد :_قبول باشه برمیگردم،زن جوانی کنارم نشسته. در اولین نگاه چشمان سبز براقش پشت عینک طبی،خودنمایی میکند. اشکهایم مانع است براي دیدنش،اما چقدر چهره اش آشناست. چشمان خیسم را پاك میکنم. همسر سیدجواد است. اولین بار در مجلس ختم انعام دیدمش. به سرعت لبخند روي لبم میآید. این دختر و همسرش را نمیشود دوست نداشت. :+سلام حنانه جون :_سلام،خوبی؟ :+ممنون،شما خوبی؟ :_ممنون عزیزم،شکر خدا مام خوبیم. :+از آقاي علوي چه خبر؟ از ته دل آه میکشد...سنگینی نفسش،قلبم را میلرزاند. به جاي لبخند گرم چند لحظه پیش،لب هایش فقط کش میآیند. :_چی بگم؟ هر چند وقت یه بار زنگ میزنه،چند کلمه حرف میزنه و قطع میشه... یه بارم نتونستم باهاش درست و حسابی حرف بزنم... :+ان شاءاللّه صحیح و سالم برمیگردن...تو هم دل سیر باهاشون حرف میزنی مثل کودکی که وعده هاي مادرش را باور دارد، از ته دل میخندد. دوباره میشود همان حنانه ي صمیمی :_ان شاءاللّه..دعا کن نیکی،تو خیلی قلبت پاکه... در جواب محبتش،لبخند میزنم. بعد از رفتن سیدجواد،هر بار که براي نماز یا جلسات قرآن آمدم،حنانه را دیدم. دختري مؤمن و پاك؛زیبا و شاداب... حقا که شایسته ي سید جواد است... ★ مقنعه ام را سر میکنم. از دو طرف گوشه هایش را تا میزنم و بالایش را مثلثی میکنم. چند لحظه در آینه به خودم خیره میمانم. به چشم هاي قهوه اي ام.همان که شبیه چشم هاي عمووحید است..منتهی کمی درشت تر و کمی براق تر... دلم برایت تنگ شده عمووحیـــد... سه هفته اي از رفتنت گذشته... از کنار آشپزخانه میگذرم،مامان و بابا نیستند... براي اسکی رفته اند. این را دیشب،از حرف هایشان فهمیدم... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456