💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_هفتاد
به نظر، این دختر به اندازه ي تمام مؤنٽ هاي این شهر،خجالت
میکشد!
:+بریم..
راه میافتم،پشت سرم میآید.
قدم هاي من بلند است و او براي اینکه از من عقب نماند مجبور است
تقریبا بدود.
از کنار صندلی هاي جلوي پنجره که میگذرم صداي پایش قطع
میشود.
برمیگردم،کنار صندلی ها ایستاده و نگاهشان میکند.
:+دوست داري بشینیم؟
سرش را با مکث تکان میدهد.
مسئولیتم چند برابر شد،مِن بعد باید زبان این دختر هم باشم!!
چند قدمِ رفته را بازمیگردم و روبه رویش مینشینم.
سرش پایین است و با بندهاي انگشتانش بازي میکند.
کلافه پاي راستم را روي پاي چپ میاندازم و نفسم را،با صدا تحویل
هواي زمستان میدهم.
سر بلند میکند و اطراف را میکاود.
حوصله ام سر رفته. پاکت نازك سیگار و فندك را از جیب داخلی کتم درمیآورم.
چند ضربه به پاکت میزنم و سیگاري درمیآورم.
سیگار را بین لب هایم میگیرم و با فندك روشنش میکنم.
میدانم با تعجب،مثل بچه ها،نگاهم میکند ؛ مطمئنم...بدون اینکه
نگاهش کنم.
فندك را روي میز مقابلم میگذارم و سیگار را ماهرانه بین دوانگشتم
میگیرم.
دود را از دهانم بیرون میدهم و نگاهی با آسودگی و بیخیالی به نیکی
میاندازم.
چشمانش گرد شده و خیره به حرکاتم،مردمک چشمانش بالا و پایین
میشود. اولین بار است که سیگار کشیدنم را میبیند.
سیگار را به طرفش میگیرم
:+میکشی؟
از جا میپرد،حرکتش قابل پیش بینی بود!
با حرص دندان هایش را روي هم فشار میدهد و دستش گوشه ي
چادر را مچاله میکند.
به زحمت،خنده ام را کنترل میکنم.
با غیظ میگوید :_نه خیر،نوشِ جان
و پشت میکند به من و به طرف خانه میرود.
لبخند سردي کنج لبم مینشیند.
کاش این دختربچه،بازي را نبازد...
*
*نیکی
با عصبانیت دستگیره را فشار میدهم و در را به داخل هل میدهم.
وارد که میشوم،هُرم دلنشین گرما،پوستم را نوازش میدهد.
زنعمو در حالی که ظرف شیرینی در دست دارد از آشپزخانه خارج
میشود.
:_عه دخترم اینجایی؟بیا بریم مامانتینام رسیدن..
لبخندي مصنوعی،نقاب غم هایم میشود.
جلو میروم و هم گام با زنعمو،وارد سالن میشوم.مامان و بابا،مانی و
عمو وحید روي مبل ها نشسته اند.سلامِ نسبتا بلندي میدهم و کنار
عمووحید مینشینم.
عمو با مهربانی و نگرانی صورتم را میکاود.
لب میزنم:خوبم.
عمومحمود موبایل در دست،وارد میشود.
به احترامش بلند میشویم،من؛عمووحید و مانی ...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456