eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
819 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمــان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_چهارده کفش هایم را داخل جاکفشی میگذارم و صندل هایم را میپوشم. صدایی
💗| ✨| :_خــــب؟؟ مریم را از روي میز برمیدارم و نشانش میدهم. :+یه دسته گل بزرگ هم دستشون بود،این مریم هم از اون برداشتم. کلافه میگوید :_خب،چه شکلی بودن؟چند ساله؟ :+یکیشون که دسته گل دستش بود،بیست و دو،بیست و سه ساله میزد،اون یکی هم بیست و پنج،شش ساله...اسم بزرگ رم فهمیدم...کوچیکه صداش کرد،الآن یادم میاد...اسم یه پیامبر بود فک کنم...عیســـی بود،موسی بود؟چی بود؟ عمدا نامش را نمی گویم. این وسط خبرهایی شده و من از آن ها بی خبرم. عمو بااضطراب میگوید :_حالا باهاشون حرف زدي؟ :+حرف که نه،یه چیزایی میگفتن ناخواسته شنیدم.... لبم را میگزم و در دل،از دروغی که بر لبم جاري شد،از خداوند،طلب استغفار میکنم. عمو به شدت عصبانی به نظر میرسد :_چی؟؟چی میگفتن؟؟؟ :+عمو چرا اینجوري شدین؟ عمو،کمی به خودش میآید،حالا تقریبا مطمئنم باز هم چیزي در این میان هست که من از آن بی خبرم.. :_چطوري شدم؟فقط میخوام ببینم،مسیح چی بهت.... ناخواسته،حرفش را قطع میکنم :+مسیح؟اسمشو از کجا فهمیدین؟شما میشناسینش؟؟ :_خودت گفتی اسمش مسیح بود... :+من نگفتم...خب اگه میشناسین به منم بگین،عمو این آدم کیه؟بابام چرا عصبانی بود؟دور و برم چه خبره؟؟ عمو کلافه است،دست در موهایش میکند و بعد سرش را بین دست هایش میگیرد... شاید تند رفته ام...اما من باید بفهمم.... عمو سرش را بلند میکند،نفسش را باصدا بیرون میدهد و میگوید :_نیکی یه روز همه چی رو برات توضیح میدم،قول میدم :+امـــا من.... :_من تا حالا بدقولی کردم؟ سرم را تکان میدهم...او در این چهار سال،بهترین دوست و همراه من بوده... :_بهم اعتماد کن نیکی...باشه؟ مگر می شود نسبت به این مرد بی اعتماد بود؟ ★ سرم را روي بالش فشار میدهم،دارد منفجر میشود. دستم را روي چشمانم میگذارم،خوابم نمیآید. مگر میشود با این همه جنگ اعصاب خوابید؟ چند تقه ي آرام به در میخورد. بفرمایید میگویم و بلند میشوم مینشینم. :_بیدارین خانم؟ :+کار داشتی منیر؟ :_آقا و خانم تو سالن منتظر شمان،میگن کار واجب دارن. :+برو الآن میام. دست میبرد تا چراغ را روشن کند،با صدایم میخکوب میشود. :+روشن نکن :_خانم دلتون نمیگیره تو تاریکی؟ :+نه،خوبه منیر آهی از ته دل میکشد و میرود. انگار او هم از حال و روز ناخوشم خبر دارد. بلند میشوم،در همان تاریکی موهایم را با کش بالاي سرم،دار میزنم و از اتاق بیرون میروم. مامان و بابا،در سالن نشسته اند. آرام زیرلب سلام میدهم،آن ها هم به لطف همیشگی،سلامم را بی جواب میگذارند. روبه رویشان مینشینم. بابا اخم کرده و مامان،کنارش نشسته. مامان میگوید:نیکی،تو از این پسره،سیاوش خوشت میآد؟ از سوال بی پرده اش،شوکه میشوم :_من....من... عصبی لبخند میزنم!چه موقعیت عجیبی! بابا ادامه ي حرفش را میگیرد. :+وحید،میگفت تو دلت باهاشه،آره؟ سرم را پایین میاندازم،جریان بی وقفه ي خون، پوست صورتم را میسوزاند. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456