🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمــان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_چهارده کفش هایم را داخل جاکفشی میگذارم و صندل هایم را میپوشم. صدایی
💗| #رمــان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_پانزده
:_خــــب؟؟
مریم را از روي میز برمیدارم و نشانش میدهم.
:+یه دسته گل بزرگ هم دستشون بود،این مریم هم از اون برداشتم.
کلافه میگوید
:_خب،چه شکلی بودن؟چند ساله؟
:+یکیشون که دسته گل دستش بود،بیست و دو،بیست و سه ساله
میزد،اون یکی هم بیست و پنج،شش ساله...اسم بزرگ رم
فهمیدم...کوچیکه صداش کرد،الآن یادم میاد...اسم یه پیامبر بود فک
کنم...عیســـی بود،موسی بود؟چی بود؟
عمدا نامش را نمی گویم.
این وسط خبرهایی شده و من از آن ها بی خبرم.
عمو بااضطراب میگوید
:_حالا باهاشون حرف زدي؟
:+حرف که نه،یه چیزایی میگفتن ناخواسته شنیدم....
لبم را میگزم و در دل،از دروغی که بر لبم جاري شد،از خداوند،طلب
استغفار میکنم.
عمو به شدت عصبانی به نظر میرسد
:_چی؟؟چی میگفتن؟؟؟
:+عمو چرا اینجوري شدین؟
عمو،کمی به خودش میآید،حالا تقریبا مطمئنم باز هم چیزي در این
میان هست که من از آن بی خبرم..
:_چطوري شدم؟فقط میخوام ببینم،مسیح چی بهت....
ناخواسته،حرفش را قطع میکنم
:+مسیح؟اسمشو از کجا فهمیدین؟شما میشناسینش؟؟
:_خودت گفتی اسمش مسیح بود...
:+من نگفتم...خب اگه میشناسین به منم بگین،عمو این آدم
کیه؟بابام چرا عصبانی بود؟دور و برم چه خبره؟؟
عمو کلافه است،دست در موهایش میکند و بعد سرش را بین دست
هایش میگیرد...
شاید تند رفته ام...اما من باید بفهمم....
عمو سرش را بلند میکند،نفسش را باصدا بیرون میدهد و میگوید
:_نیکی یه روز همه چی رو برات توضیح میدم،قول میدم
:+امـــا من....
:_من تا حالا بدقولی کردم؟
سرم را تکان میدهم...او در این چهار سال،بهترین دوست و همراه من
بوده...
:_بهم اعتماد کن نیکی...باشه؟
مگر می شود نسبت به این مرد بی اعتماد بود؟
★
سرم را روي بالش فشار میدهم،دارد منفجر میشود. دستم را روي
چشمانم میگذارم،خوابم نمیآید. مگر میشود با این همه جنگ اعصاب
خوابید؟ چند تقه ي آرام به در میخورد.
بفرمایید میگویم و بلند میشوم مینشینم.
:_بیدارین خانم؟
:+کار داشتی منیر؟
:_آقا و خانم تو سالن منتظر شمان،میگن کار واجب دارن.
:+برو الآن میام.
دست میبرد تا چراغ را روشن کند،با صدایم میخکوب میشود.
:+روشن نکن
:_خانم دلتون نمیگیره تو تاریکی؟
:+نه،خوبه
منیر آهی از ته دل میکشد و میرود. انگار او هم از حال و روز ناخوشم
خبر دارد.
بلند میشوم،در همان تاریکی موهایم را با کش بالاي سرم،دار میزنم و از اتاق بیرون میروم.
مامان و بابا،در سالن نشسته اند. آرام زیرلب سلام میدهم،آن ها هم
به لطف همیشگی،سلامم را بی جواب میگذارند.
روبه رویشان مینشینم.
بابا اخم کرده و مامان،کنارش نشسته.
مامان میگوید:نیکی،تو از این پسره،سیاوش خوشت میآد؟
از سوال بی پرده اش،شوکه میشوم
:_من....من...
عصبی لبخند میزنم!چه موقعیت عجیبی!
بابا ادامه ي حرفش را میگیرد.
:+وحید،میگفت تو دلت باهاشه،آره؟
سرم را پایین میاندازم،جریان بی وقفه ي خون، پوست صورتم را
میسوزاند.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456