🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_صد_چهار روسري را داخل کمد میگذارم و خودم را روي تخت میاندازم... فکر و خیا
💗| #رمــان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_پنج
پله ها را دو تا یکی میکنم و کلیدم را داخل کیف میگذارم. به طرف
آشپزخانه میروم. بابا مشغول خوردن صبحانه است .
:_من رفتم خداحافظ
بابا میگوید:صبحونه؟
:_نمیخورم،خداحافظ
منیر لقمه اي به طرفم میگیرد:نیکی خانم..
لقمه را از دستش میگیرم و با لبخند،از مهربانی هایش تشکر میکنم.
از خانه بیرون میزنم. سوز سرماي آبان به جانم مینشیند.
میخواهم در حیاط را باز کنم، قبل از اینکه دستم به دستگیره برسد،صداي مکالمه اي آشنا به گوشم میرسد و دستم را در هوا
خشک میکند.
سرم را به در می چسبانم..این صدا را خوب میشناسم
:_خواهش میکنم وحیـــــد
:+سیاوش لطفا برگرد...
:_وحید،بهش چیزي نگو...چند روز بهم وقت بده
:+دارم همین کارو میکنم
:_پس چرا اصرار میکنی برگردیم؟
:+لندن که باشی،بهتر فکر میکنی
:_وحید؟
:+سیاوش، تو حتی از احساست مطمئن نیستی
:_نبودم،قبل اینکه بیام ایران مطمئن نبودم.. ولی الآن هستم...
:+من تو رو بهتر از خودت میشناسم... تو الآن براي خلاص شدن از
اصرارهاي مامانت اینطوري فکر میکنی..
:_وحیـــــــــــــــــــد
:+تمومش کن سیاوش،نذار بیشتر از این جلو روت وایسم...
صداي پوزخند آقاسیاوش میآید..
:_خیال میکردم برادرمی...
بعد صداي پاهایی که دور میشوند...
صداي آه کشیدن عمو،میلرزاندم..چند ثانیه،یا شاید چند دقیقه
میگذرد.
میان تردیدها،در را باز میکنم...وانمود میکنم چیزي نشنیدم...
:_عه...سلام عمو
:+سلام
کلافه است،اما نگاهش سعی میکند اوضاع را طبیعی جلوه دهد.
+:دانشگاه میري؟
:_بله
:+بیا،میرسونمت...
سوار ماشینش میشوم،همان اتومبیلی است که روز اول با فاطمه
جلوي ساختمان جلسه ي شعرخوانی دیدیم.
لقمه اي که منیر داده،همچنان در دستم است.
عمو میگوید:از اون لقمه ي تو دستت به منم میدي؟
لقمه را تقسیم میکنم و بخش بزرگتر را به طرف عمو میگیرم.
:+نوش جان
عمو در سکوت کامل،لقمه را میجود. من هم به ناچار آن را در دهانم
میگذارم.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456