💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_پنجاه_چهار
نیکی سوال مادرش را تکرار میکند: قراره بریم کجا ؟ کجا قراره
بریم؟؟ راستش خودمون هم نمیدونیم کجا...
حتی در این شرایط هم نمیتواند دروغ بگوید.
عمومسعود میگوید :یعنی چی خودتون هم نمیدونین؟
سقلمه اي به مانی میزنم،بهتر از هرکس دیگري در مواقعی
اینچنین،ذهنش کار میکند.
میگوید:آره عموجان...چیزه..خودشون نمیدونن چون..چون...
آهـــــان... چون از این توراي سورپرایزي دیگه...یه چیزي مثل
قرعه کشیه... تا لحظه ي پرواز نمیفهمن کجا قراره برن... از این لوس
بازیا...
نفس راحتی میکشم... عجب دروغ شاخداري!!
نگاهی به چهره ي نیکی میاندازم،اخم هایش در هم کشیده.
زنعمو با نگرانی میپرسد:جاهاي خطرناك اینا نمیبرن که
مانی ـمیگوید:نه زنعمو خیالتون راحت باشه.. بهترین کشورهاي اروپا
و آمریکاس...
عمو مشکوك میگوید:خب بعد از مراسم برید ماه عسل...
میگویم:نه عمو... همون خوبیش اینه که بلافاصله بعد عقده...
جمع ساکت میشود،تازه متوجه میشوم که چه گفته ام... سرم را پایین میاندازم،نگاهم به نیکی میافتد.
صورتش به قرمزي انار شده و سرش را کامل پایین گرفته...
مانی لبخند میزند و با شیطنت میگوید:جووناي امروزي ان دیگه...
پایش را لگد میکنم.
نیکی زیر لب (ببخشید) میگوید و جمع را ترك میکند.
مامان میگوید:آخه بدون مراسم نمیشه..
میگویم:خب مامان،ما که رفتیم شما خودتون مراسم بگیرین..
:_بدون عروس و دوماد؟
منظورش از داماد،منم؟!
مانی دوباره به دادم میرسد:مامان جان مراسماي ما و عمو اینا که پر
از عروس دوماده... همه ي دخترا شکل عروسن دیگه.. بذارین برن
خوش باشن،اذیتشون نکنین...
انگار جمع به توافق میرسد..
با اینکه اشتباه کردم اما حداقل از شر مراسم راحت شدیم!
مامان با لبخند معناداري میگوید :مسیح جان پسرم لطفا برو نیکی رو
هم صدا کن...
میگویم:ولی مامان جان من نمیدونم کجا رفت؟
مانی با شیطنت میگوید:من دیدم،رفت حیاط..
مجبورم بلند شوم،با نگاه به مانی میفهمانم که بعدا به حسابش
میرسم.... عمووحید بلند میشود و دست روي شانه ام میگذارد،با
تحکم میگوید :تو بشین...خودم صداش میکنم.
قبل از اینکه کسی مخالفتی کند،سالن را ترك میکند.
من اضطراب ندارم،اما ترجیح میدهم هرچه زودتر این مسخره بازي
ها تمام شود و آرامش به زندگی ام برگردد...
*
*نیکی
:_دوشیزه ي مکرمه،سرکار خانم نیکی نیایش، آیا بنده وکیلم شما را
به عقد دائم و همیشگی آقاي مسیح آریا دربیاورم ، وکیلم؟
به کفش هاي مسیح نگاه میکنم.
دستم را مشت میکنم و با صداي لرزان میگویم:بله
صداي کل و هلهله بلند میشود.
مسیح صدایم میزند:نیکی؟
برمیگردم و در تیله هاي براق چشمانش خیره می شوم.
میگوید:دیگه تموم شد.. عقدمون بدون طلاقه...
لبخند میزنم و میگویم:نه امکان نداره.. ما قرار داشتیم..
:_نشنیدي عاقد گفت به عقد دائم و همیشگی؟؟
و مستانه میخندد..
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456