💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_صد_چهار
روسري را داخل کمد میگذارم و خودم را روي تخت میاندازم...
فکر و خیال از هر طرف به مغزم هجوم میآورد..
احساسات دخترانه قلقلکم میدهد،روي پهلو میخوابم.
آمدن مادرش،چه ربطی دارد به من...
اصلا چرا باید...
صداي موبایل میآید.
تاریکخانه ي ذهنم آشفته است... دست دراز میکنم و گوشی را
برمیدارد.
فاطمه است. صداي پر از گلایه اش در سرسراي گوشم میپیچد.
:_الو رفیق چطوري؟
:+سلام فاطمه.
:_علیک السلام بی معرفت الدوله! یعنی کشته مرده ي مرامتم...
نفسم را با صدا بیرون میدهم
:+فاطمه وقت واسه گِلِگی زیاده... ول کن این حرفا رو
متوجه آشفتگی کلامم میشود.
:_چی شده نیکی؟
از اول شروع میکنم به توضیح،از ماجراي دخترعمه ي سیاوش تا
آمدن مادرش و اینکه میآید تا مرا ببیند...
فاطمه با ذوق میگوید.
:_خب؟
:+تموم شد دیگه،همین
:_همین؟؟ دختر حواست کجاست؟ خب کاملا واضحه مامانش واسه
چی میآد
مردد میپرسم
:+واسه چی میاد؟
:_نیکی،طرف تا دخترعمه اش رو دیده پا به فرار گذاشته تشریف
آورده پیش جنابعالی
:+خب؟
دلم میخواهد فاطمه حرف دلم را بزند،چیزي که خودم ترس،شاید هم
شرم دارم از گفتنش... فاطمه اما ناامیدم میکند
:_واي بشر...از دست تو...بیخیال،میاد میفهمی دیگه.
این دختر را نمیشود مجبور به حرف زدن کرد.
:+باشه مرسی که زنگ زدي
:_نیکی انگار حالت خوب نیس
:+خوبم
:_نیستی...فردا بیا همو ببینیم
:+نه،حوصله ي بیرون اومدن ندارم... صبح کلاس دارم اونو نمیدونم
چطوري برم
لحن فاطمه سرد میشود.
:_باشه مزاحمت نمیشم
:+فاطمه...ببخش یه کم حوصله ندارم..بعدا حرف میزنیم،باشه؟
:_خداحافظ
تلفن را قطع میکنم،از دست خودم عصبانیم.
چرا با فاطمه اینطور حرف زدم..اصلا چرا اینطور شده ام
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456