eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
💗| ✨| :+مبارکه :_چی میگی؟؟میدونی چقدر با من فرق داره؟ :+نیکی،من حس میکنم اینکه اون حاضر شده با این همه فرق و اختلاف عقیده پا پیش بذاره یعنی واقعا بهت علاقه داره :_برام فرقی نمیکنه :+پس چرا گذاشتی بیان خواستگاري؟ :_مجبور شدم،بابام ازم خواست. من مطمئنم خونواده اش اصلا راضی نیستن.. :+نیکی یه چیز بگم؟برنگردیا،ولی از وقتی از ساختمون اومدیم بیرون،این ماشینه دنبالمونه. میخواهم برگردم که فاطمه چادرم را میکشد:حواست کجاس؟میگم برنگرد با گوشه ي چشم نگاه میکنم،اتومبیل مشکی با شیشه هاي دودي. داخلش هیچ چیز مشخص نیست. :+نه بابا،شاید مسیرشه :_اگه مسیرشه،چرا این همه آروم میره؟ :+نمیدونم...واي دارم میترسم فاطمه :_نترس،ما داریم راهمون رو میریم دیگه،فقط تند تر پاتند میکنیم،صداي باز شدن در ماشین میآید و بعد صداي قدم هایی پشت سرمان. میترسم! حتی نمی توانم برگردم و پشت سرم را نگاه کنم. صداي پاهاي پشت سرمان تندتر میشود،یعنی نزدیک تر! ناگهان صداي محسن را تشخیص میدهم:مشکلی پیش اومده آقا؟؟؟ فاطمه میگوید:بدبخت شدیم نیکی،محسن اومد صداي ایستادن ماشین میآید و پیاده شدن یک نفر... آنقدر میترسم که جرئت نمیکنم برگردم.. فاطمه برمیگردد:نیکی دست به یقه شدن،واي این آقا چقدر متشخص به نظر میرسه.. صداي داد و فریاد بالا میرود. فاطمه مینالد:محســـــن؟ صداي آشنایی به گوشم میخورد:پس آقامحسن شمایی؟ برمیگردم،چشمانم خیره میماند به آنچه میبینم.. محسن یقه ي عمووحید را گرفته و آقاسیاوش هم اینجاست... حیرتم در یک کلمه خلاصه میشود:عمـــــــو محسن دست میکشد و با تعجب به من و بعد به عمو نگاه میکند... عمو لبخند میزند:دمت گرم خوش غیرت محسن،یقه ي بارانی عمو را مرتب میکند و میگوید... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456