eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
819 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_نود_شش :+مبارکه :_چی میگی؟؟میدونی چقدر با من فرق داره؟ :+نیکی،من حس میکن
💗| ✨| :_من...من شرمندم...ببخشید...فکر کردم...یعنی... عمو آرام به بازوي محسن میکوبد:ممنون که حواست هست... عمو به طرف من برمیگردد.. فاطمه هم مثل من،هول شده. با اضطراب میگوید: سـَ...سلام عمو از رفتار فاطمه خنده اش گرفته:سلام من هنوز مبهوتم،نمیدانم خوابم یا بیدار؟؟ عمو با لبخند میگوید:علیک السلام نیکی خانم حتی پلک هم نمیزنم. عمو دستش راجلوي صورتم تکان میدهد:فرمانده؟ اشک هایم بی اجازه صورتم را تر میکنند و تناقض عجیبی با لبخند روي لبم ایجاد کرده... دلم میخواهد بدوم و بغلش کنم،اما میدانم کار درستی نیست و عمو هم خوشش نمیآید. آرام میگویم :عمــــــو عمو،شیرین میخندد:خداروشکر یه کلمه حرف زدي،ترسیدم عموجان :_کی اومدین؟؟چه بی خبر؟؟ :+خیلی وقت بود،میخواستیم بیایم. گفتیم سورپرایزت کنیم ولی بیشتر خودمون سورپرایز شدیم با این حرکت تو! اشکهایم را پاك میکنم و از ته دل لبخند میزنم:فاطمه،عمو وحیدم،ایشونم آقاسیاوش هستن. عمو جان،ایشون هم فاطمه،دوستم،و برادرشون آقامحسن. محسن همچنان خجالت زده است:من شرمندم آقاي نیایش...نشناختمون عمو میگوید:دشمنت آقامحسن،این حرفا چیه؟ فاطمه میگوید:خب نیکی جون،ما بریم دیگه.. راجع اون قضیه ام،خبرم کن هرچی شد.. [به طرف عمو برمیگردد]خیلی از دیدنتون خوشحال شدم،آقاي آریا خب با اجازه تون.. محسن هم دوباره معذرت خواهی میکند و میروند. سوار ماشین میشویم. سرخوشم.آمدن عمو بهترین اتفاق ممکن است :_عمو،کی اومدین؟ :+با تو که حرف زدم،راه افتادیم رفتیم فرودگاه و الآنم که در خدمت شماییم. :_ماشین از کجا آوردین؟ :+دوست خوب داشتن،این موهبت هارم داره دیگه به سیاوش که پشت فرمان نشسته نگاه میکند و میخندد. سیاوش میگوید:بابا خجالت نده داداش عمو به طرف من برمیگردد:خب نیکی خانم،زنگ بزن به مامانت اینا بگو پیش من هستی و قراره امشب ببري ما رو بگردونی،تازه باید شام مهمونمون کنی آب دهانم را قورت میدهم:امشــــب؟؟؟ :+آره دیگه،خیلی خب خسیس،خودم مهمونتون میکنم... نمیدانم چطور بگویم،با حضور سیاوش معذب شده ام :_آخه امشب.... سیاوش متوجه اوضاع غیرعادي میشود،کنار خیابان نگه میدارد. عمو میپرسد:چی شد سیاوش؟ :+برم یه چیزي بخرم،بیام. از ذهنم میگذرد:چقدر فهمیده است... سیاوش پیاده میشود و تنهایمان میگذارد،عمو به طرف من برمیگردد: خب امشب چه خبره؟؟ :_راستش...راستش نمیدونم چی بگم...عمو... امشب قراره واسه من خواستگار بیاد... :+نگفته بودي...حالا کیه طرف؟ :_پسر همکار بابا،آقاي رادان :+عه،دانیال؟ :_میشناسینش؟ :+آره به بار دیدمش با محمود،چرا به من نگفتی شیطون؟ :_قضیه اصلا اونطوري نیس عمو،من به خاطر بابا قبول کردم :+نوچ...اي بابا... سیاوش سوار میشود،برایمان آب میوه پاکتی گرفته... :_ممنون آقاسیاوش. میگوید:نوش جان عمو میگوید:سیاوش جان،شرمنده..امشب گردش نمیشه، بمونه واسه فردا آقاسیاوش میگوید:باشه عیبی نداره :_پس دمت گرم،یه جا ما رو پیاده کن :+تو مگه با من نمیاي؟ :_نه راستش،امشب واسه این نیکی خانم قراره خواستگار بیاد.... آبمیوه،میپرد گلوي سیاوش....سرفه میکند حس میکنم،خون به صورتم هجوم میآورد:عمو؟؟؟ سیاوش دور لبش را پاك میکند... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456