🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_نود_شش :+مبارکه :_چی میگی؟؟میدونی چقدر با من فرق داره؟ :+نیکی،من حس میکن
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_نود_هفت
:_من...من شرمندم...ببخشید...فکر کردم...یعنی...
عمو آرام به بازوي محسن میکوبد:ممنون که حواست هست...
عمو به طرف من برمیگردد..
فاطمه هم مثل من،هول شده. با اضطراب میگوید: سـَ...سلام
عمو از رفتار فاطمه خنده اش گرفته:سلام
من هنوز مبهوتم،نمیدانم خوابم یا بیدار؟؟
عمو با لبخند میگوید:علیک السلام نیکی خانم
حتی پلک هم نمیزنم.
عمو دستش راجلوي صورتم تکان میدهد:فرمانده؟
اشک هایم بی اجازه صورتم را تر میکنند و تناقض عجیبی با لبخند
روي لبم ایجاد کرده...
دلم میخواهد بدوم و بغلش کنم،اما میدانم کار درستی نیست و عمو
هم خوشش نمیآید.
آرام میگویم :عمــــــو
عمو،شیرین میخندد:خداروشکر یه کلمه حرف زدي،ترسیدم
عموجان
:_کی اومدین؟؟چه بی خبر؟؟
:+خیلی وقت بود،میخواستیم بیایم. گفتیم سورپرایزت کنیم ولی بیشتر خودمون سورپرایز شدیم با این حرکت تو!
اشکهایم را پاك میکنم و از ته دل لبخند میزنم:فاطمه،عمو
وحیدم،ایشونم آقاسیاوش هستن.
عمو جان،ایشون هم فاطمه،دوستم،و برادرشون آقامحسن.
محسن همچنان خجالت زده است:من شرمندم آقاي
نیایش...نشناختمون
عمو میگوید:دشمنت آقامحسن،این حرفا چیه؟
فاطمه میگوید:خب نیکی جون،ما بریم دیگه.. راجع اون قضیه
ام،خبرم کن هرچی شد.. [به طرف عمو برمیگردد]خیلی از دیدنتون
خوشحال شدم،آقاي آریا خب با اجازه تون..
محسن هم دوباره معذرت خواهی میکند و میروند.
سوار ماشین میشویم.
سرخوشم.آمدن عمو بهترین اتفاق ممکن است
:_عمو،کی اومدین؟
:+با تو که حرف زدم،راه افتادیم رفتیم فرودگاه و الآنم که در خدمت
شماییم.
:_ماشین از کجا آوردین؟
:+دوست خوب داشتن،این موهبت هارم داره دیگه
به سیاوش که پشت فرمان نشسته نگاه میکند و میخندد.
سیاوش میگوید:بابا خجالت نده داداش
عمو به طرف من برمیگردد:خب نیکی خانم،زنگ بزن به مامانت اینا
بگو پیش من هستی و قراره امشب ببري ما رو بگردونی،تازه باید شام
مهمونمون کنی
آب دهانم را قورت میدهم:امشــــب؟؟؟
:+آره دیگه،خیلی خب خسیس،خودم مهمونتون میکنم...
نمیدانم چطور بگویم،با حضور سیاوش معذب شده ام
:_آخه امشب....
سیاوش متوجه اوضاع غیرعادي میشود،کنار خیابان نگه میدارد.
عمو میپرسد:چی شد سیاوش؟
:+برم یه چیزي بخرم،بیام.
از ذهنم میگذرد:چقدر فهمیده است...
سیاوش پیاده میشود و تنهایمان میگذارد،عمو به طرف من برمیگردد:
خب امشب چه خبره؟؟
:_راستش...راستش نمیدونم چی بگم...عمو... امشب قراره واسه من
خواستگار بیاد...
:+نگفته بودي...حالا کیه طرف؟
:_پسر همکار بابا،آقاي رادان
:+عه،دانیال؟
:_میشناسینش؟
:+آره به بار دیدمش با محمود،چرا به من نگفتی شیطون؟
:_قضیه اصلا اونطوري نیس عمو،من به خاطر بابا قبول کردم
:+نوچ...اي بابا...
سیاوش سوار میشود،برایمان آب میوه پاکتی گرفته...
:_ممنون آقاسیاوش.
میگوید:نوش جان
عمو میگوید:سیاوش جان،شرمنده..امشب گردش نمیشه، بمونه واسه
فردا
آقاسیاوش میگوید:باشه عیبی نداره
:_پس دمت گرم،یه جا ما رو پیاده کن
:+تو مگه با من نمیاي؟
:_نه راستش،امشب واسه این نیکی خانم قراره خواستگار بیاد....
آبمیوه،میپرد گلوي سیاوش....سرفه میکند
حس میکنم،خون به صورتم هجوم میآورد:عمو؟؟؟
سیاوش دور لبش را پاك میکند...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456