💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_پنجاه_شش
زیر لب میگویم:کاش به گل مینشست...
و سریع در دلم حرفم را پس میگیرم.
عزیزان خانواده هایی در آن هواپیما هستند،و عمو وحید من...
دسته گل را در دستم جابه جا میکنم.
مامان نگاهم میکند،با اخم. دلیلش را خوب میدانم. طرز پوششم
ناراحتش کرده. هرچند به خاطر بابا،مجبور است تحمل کند.
من شرط را پذیرفته ام،پس پوششم را خودم انتخاب میکنم.
مانتوي بلند و ساده ي صورتی روشن پوشیده ام.
تازه دیروز رفتم و بعد از گشت و گذار چند ساعته،انتخابش کردم.
پوشیده است و براي من، حکم حجاب دارد.
روسري سرمه اي ساده ام را،فرانسوي گره زده ام و شلوار کبریتی
سرمه اي و ساده ام را با آن ست کرده ام.حتی قبل تر ها هم،تیپ
هاي ساده را ترجیح میدادم.
بابا،به اطراف نگاه میکند؛منتظراست،منتظر برادري که پنج سال
پیش،در مراسم خاکسپاري مادرشان او را دیده. آن موقع به خاطر
امتحانات،من ایران ماندم و مامان و بابا رفتند انگلستان...
صداي رسایی درست از پشت سرم میآید:سلام
برمیگردم،مرد جوانی برابرم ایستاده.
قدِبلند و هیکل ورزشکاري اش در نگاه اول،جذابش کرده. سویشرت
برند آمریکایی معروف ،کوله پشتی مارکدارش و سیب گازخورده ي
پشت موبایلش،صورت مردانه و ریش و سبیل. چشم هایش،عجیب
شبیه چشم هاي من است... منیر راست میگفت..
زیرلب می گویم:بیگانه پرست!
بابا با خنده به طرفش میرود:سلام وحیدجان
و مردانه،بغلش میکند.
مامان با لبخند و ژست همیشگی اش به طرفشان میرود و دستش را
دراز میکند تا با او دست بدهد. اما او،خیلی سریع،به جاي دست
دادن،شاخه گلی در دست مادرم میگذارد و با لبخند میگوید:از اون
وقتی که دیدمتون،اصلا عوض نشدید.
مامان،لبخندش را میخورد.
من هم از حرکت این عموي تازه وارد جاخوردم... انتظار داشتم مامان
را بغل کند. به طرف من میآید:پس نیکی تویی؟؟
دسته گل را به دستش میدهم:به کشور خودتون ، خوش اومدید.
در جواب متلکم،صمیمانه،لبخند میزند،چهره اش مهربان است.... اما
در برابر دوست داشتنش مقاومت میکنم.
بابا میگوید:ما میریم خونه،شمام با اشرفی برید دور بزنید و بیشتر باهم آشنا بشید،نیکی جان ببر برج میلاد رو به وحید نشون بده
زیر لب چشم میگویم . مامان و بابا قصد رفتن میکنند،بابا با او دست
میدهد:خب تو خونه میبینمتون.
مامان و بابا راه میافتند و میشنوم که مامان میگوید:دیدي با من
دست نداد؟
:+سخت نگیر،اونا فکر میکنن تو ایران،دست دادن جُرمه.
نگاه از رفتنشان می گیرم و برمیگردم.
با چشمان مهربان و با لبخندش غافلگیرم میکند:چقدر تو خانم شدي
تصنعی سرفه می کنم و کاملا جدي می گویم
:+بهتره بریم.
:_بله بله حتما..
راه می افتیم،فقط یک کوله ي کوچک همراهش آورده،به همراه کیف
دوربینش.
اشرفی با دیدن ما جلو میآید و به او خوش آمد میگوید،در پشت را باز
میکند و مینشینیم.
نمیدانم چرا دلمـ نمی خواهد عمو،خطابش کنم.
نگاهش را بین خیابان ها و آدم ها می گرداند و میگوید:ایران خیلی
عوض شده.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456