eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
💗| ✨| قلبم در دریای سیاه چشمان سربهزیرش غرق میشود. عقلم،در یک حرکت ناگهانی،از غفلت قلبم استفاده میکند و سلاح از دستش میقاپد. چشمانم میسوزند. رویایم،این نهال نوپای احساسات،برابر چشمان باغبانش،قلبم، میسوزد، آتش میگیرد،خاکستر میشود... عقل قدرت جسم و روحم را به دست گرفته. صدایم از لابلای مجاری تنفسیام به زحمت خودش را بالا میکشد. :_این قرار بینمون نبود! با کدام توان این حرف را زدم؟ مگر من چقدر قدرت دارم؟ مسیح شگفتزده از پاسخم،سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند. آب دهانم را قورت میدهم و اشکهایم را پس میزنم. عقلم همچنان در میدان،یکهتازی میکند. :_قرار نبود اینطوری بشه... مسیح چشمهایش را محکم میبندد و باز میکند. :+دل آدم قول و قرار حالیش نمیشه م ِن المصب از کجا میدونستم هفتهی اول به دوم نرسیده عاشقت میشم؟ از این همه اقرار پی درپی خجالت میکشم. از نگاهکردن به چشمهایی که مثل میخ داغ صورتم را آتش میزند،هراس دارم. از برق چشمهایش میترسم. عقلم ، امپراتوری میکند بر زبانم. :_اصلا این امکانپذیر نیست...ازدواج که شوخی بردار نیست،هست؟شما میگی با عقاید من کنار میای... نمیدانم مسیح از کی،برایم "شما"شد؟! :_میگی این دو سه ماه همدیگه رو تحمل کردیم..ولی این اولشه.. ههمه چیز که به این راحتی نیست...اصلا اومدیم و پسفردا نفرسومی وارد زندگیمون شد شرم میکنم از آوردن نام بچه... :_تربیتش چی؟این همه اختلاف عقیدتی قابل جبران نیست.. با "عاشقتم" و "دوست دارم" و "من بمیرم" و "تو بمیری" که رفع و رجوع نمیشه. بالاخره یه روزی،از یه جای زندگی میزنه بیرون...بعد کم کم مثل زلزله چنبره میزنه رو خوشبختی و آرامش خونه...گسل میشه،فاصله میاندازه بین قلبها...هرچقدر هم که رابطه عمیق باشه... حتی باعث میشه عشق،دل آدمو بزنه... عشقی که باید انگیزه بده،حالا قدرت رو از روح و احساس آدم میگیره.من خیلی به این موضوع فکر کردم... نفس عمیقی میکشم. مسیح مثل یک مجسمه به صورتم زل زده.سعی دارم نگاهم به چشمانش نیفتد.به گمانم حتی نفس نمیکشد.... :_فکر نکنین گرفتن این تصمیم برای من آسون بود...نه! چند هفته است خواب و خوراک و ازم گرفته.. ترس رو دلم سایه انداخته بود..از رسیدن این روز میترسیدم...میگن از هرچی بترسی سرت میاد... مزخرف میگویم. خودم هم از حرفهایم سردرنمیآورم. اشک لعنتی راهش را از روزنههای چشمم پیدا کرده. :_فکر نمیکردم این روز برسه...یعنی ...نمیدونستم ...اینقدر زود.... میرسه.. نفس نفس زدنم،سخن گفتن را سخت کرده. قلبم به زانو درمیآید. به مغزم التماس میکند. مغزم،سیگار برگی بین لبهایش میگذارد و دوباره اسلحه را به سمت قلبم میگیرد. صدای خفه ی گریهی قلبم در شاهراه گوشم میپیچد. :_زندگی به این سادگی نیست...این احساس،زودگذره... قلبم فریاد میزند"نیست...اگر زودگذر بود،من اینچنین دست و پا نمیزدم" مغزم،برای قلبم حکِم خفه شدن صادر میکند. احساسم یخ میزند... :_این اتفاق... دست به یقهام میبرم و کمی به کمک آن خودم را باد میزنم... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456