eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
817 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_هشتاد_پنج لبخندش اصلا با روبان مشکی کنج قاب،سازگار نیست... آه؛نا
💗| ✨| من دقیق دیدم. از این بالای پیشونیش تا پس سرش جای بخیه بود... زن عمو کنارم می نشیند و با بی طاقتی دست دور گردنم می اندازد و گریه می کند. گوشه ی چشم های مامان چین افتاده اما هنوز مانده تا گریه کند. :_یادته مامان پای من که شکسته بود طاقت نداشت ببینه؟ من چجوری دیدمش؟من چرا طاقت آوردم؟ مامان ببین... دیگه بابا نیست...دیگه منم و خودت..دیگه بابا نیست... رفته....برای همیشه... دیدار به قیامت که میگن شنیدی؟ دیدار ما با بابا موکول شد به قیامت... قطره اشک اول مامان روی دستم می افتد. با ناباوری نگاهش می کنم. قطرات دوم سوم سریع تر می ریزند. تمام شد! به هدفم رسیدم. اگر مامان اشک نمی ریخت،بدون شک دق می کرد. زن عمو مامان را بغل می کند و هر دو با صدای بلند گریه می کنند. بلند می شوم. برای گریه کردن مامان؛خودم را نابود کردم و قلبم را ویران.... به طرف اتاقم می روم. باید غسل مس میت کنم. بغل کردن و بوسیدن بابا،برای بار آخر مسیح یک هفته از مرگ عمو می گذرد. فردا مراسم هفتم عموست. این هفت روز با گریه های گاه و بی گاه نیکی گذشت. با غصه هایی که به قلبم هجوم می آورد و چاره ای برایش نداشتم. با رفت و آمد مدام مهمان ها. با گریه و گاهی سکوت زن عمو... با دوندگی های من و بیشتر مانی،برای برگزاری مرتب مجالس. و عجیب تر از همه با دورهمی های آخر شب نیکی و عمووحید؛و حضور من پشت در اتاق... با قصه ها و بهتر بگویم؛مرثیه خوانی های عمووحید و گریه های نیکی و صد البته من... حرف های عمووحید،دل سنگ مرا هم آب کرده. بغض هایم را شب ها پشت در اتاق نیکی با صدای دل نشین عمووحید خالی می کنم. اما حرف هایی که امشب می زند؛این صدای ضجه ی نیکی و دست من که از شدت غصه مشت شده،عجیب تر از هر شبی است. صدای گریه ی نیکی کم کم پایین می آید. صدای عمووحید هم قطع می شود.بلند می شوم و اشک هایم را پاک می کنم. به انتظار عمو می ایستم. هر شب همین بساط است. عمو صبر می کند تا نیکی بخوابد و بعد از اتاق بیرون می آید. خیالم را با یک جمله ی "خوابید"راحت می کند و بی هیچ حرفی به طرف اتاق هایمان می رویم. اما امشب ماجرا متفاوت است. عمو بیرون می آید و آرام در اتاق را می بندد. :_خوابید... می خواهد برود که صدایش می زنم:عمو؟ بر می گردد. در تاریک روشن راه رو؛اشک هایش برق می زنند. :+عمو حرفایی که امشب گفتین؛دروغ بود دیگه,مگه نه؟ لبخند محوی روی لب هایش می نشیند. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456