💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_هفتاد
اینطوری بهتر است. این وابستگی هرچه زودتر کمرنگ بشود،برای هردویمان خوب است.
نگاهی به خیل لباسهای روی تخت و نگاهی به داخل کمد می کنم.
چیز زیادی در کمد نمانده،اما همین تعداد کم هم از حوصلهی من خارج است.
بیحوصله و بدون تا کردن،داخل چمدان کوچک بادمجانیام میچپانمشان و روی تخت مینشینم.
نگاهی به جعبههای کتاب ها و چمدانها میاندازم.
تکلیف که روشن شد،برای برداشتنشان برمیگردم.
چقدر خانه تاریک شده...
چقدر هوا کم دارد این خانه!
نفس عمیقی میکشم و دست روی سینهام میگذارم.
از برخورد انگشتانم با گردنبند،خنکی در وجودم جریان مییابد.
با چهار انگشت،پلاک گردنبند را بالا میآورم.
خاطرات جان میدهند به رگ های خشک خانه
:_"ممنون،واقعا قشنگه..
:+امیدوارم خوشت بیاد..به خاطر قضیه ی مانی یه کم دست و بالم خالی بود،دیگه برگ سبزی است تحفهی درویش..
لبخند میزنم:حاال من ماهم یا ستاره؟
دستش را میان موهایش میلغزاند:تو ماهی
میخواستم بدونی تا آخر دنیا من مراقبتم..همیشه،آخر دنیا"..
قطره اشکی با سماجت خودش را تا پایین گونهام میکشاند.
چشم از پلاک میگیرم و با سرانگشت،اشک را متوقف میکنم.
کاش میتوانستم قسمت خاطرات مغزم را پاک کنم..
دستهایم را عقب میبرم و با احتیاط،گردنبند را باز میکنم.
بلند میشوم و روی دراور میگذارمش.
من هیچ یادگاری از تو با خودم نخواهم برد.
نه!
این حماقت را مرتکب نمیشوم.
خاطراتت به تنهایی من را خواهند کشت،به دست خود از اینجا نخواهم برد.
نفسم بند می آید.
دیگر هوایی برای تنفس نیست..باید سریعتر از اینجا بروم.
باید بروم.
این محیط سیاه و تاریک برای قلبم زیادی سنگین است.
دیگر تحملش را ندارم.
لباسهایم را عوض میکنم و کیف و چادرم را برمی دارم.
قسمت سخت ماجرا مانده!
طاقت بیاور دل بیچاره ام،این دور، آخر ماجراست!
کش چادر را دور سرم میاندازم و کفشهایم را پا میکنم.
رفتن سخت است،خیلی سخت...
حس میکنم نیمی از وجودم که نه،تمام رویاهایم در این خانه جا مانده.
نگاهی به اطراف میاندازم.
آشپزخانه و میز کوچک غذاخوری...
قفل شکستهی در اتاق مشترک...
ناخودآگاه کفشهایم را درمیآورم و به طرف اتاقم برمیگردم.
خاطرات از سر و روی این خانه میبارند.
نمیدانم میخواهم چه کنم،اما به سرعت برق و باد،قبل از آنکه عقلم تصمیم قلبم را تغییر دهد،وارد اتاقم میشوم و
گردنبند را از روی میز چنگ میزنم.
مثل جانم در مشت میفشارمش و به سرعت از خانه بیرون میزنم.
داخل آسانسور نگاهی به صورتم می اندازم.
هنوزم همانم.
همان نیکی!
انگار نه انگار که اتفاقی برای قلبم افتاده.
تنها صورتم نقاب لبخند را کم دارد که همه چیز عادی به نظر برسد.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456