eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
818 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_هفتاد_یک اما این بار نمی خواهم. نمیخواهم ظاهرسازی کنم.دوست دارم
💗| ✨| سوزن در چشم هایم فرو میرود. فکر می کند دوستش ندارم... فکر میکند دوستش ندارم... :+برای التماسرکردن نیومدم...چون فایدهای نداره اومدم ببینم برنامهات واسه رفتن چیه؟قراره به عموینا چی بگی؟ نفس عمیقی میکشم و سرم را بلند میکنم :_واقعیت رو..از اولش. :+ببینم،نکنه منظورت از واقعیت ، .. :_آره دقیقا منظورم از واقعیت همه ی ماجراست.. پوزخند بلندی میزند و از جا میپرد :+به چه حقی داری به جای هردومون تصمیم میگیری؟اگه مامان و بابای تو بفهمن حتما مامانشراره هم میفهمه.. من نمیخوام مامانم بدونه چه غلطی کردم..نه،تو هیچی نمیگی!در این مورد من تصمیم می گیرم... بلند میشوم. آتش درونم شعلهور شده و جلوی خونرسانی به مغزم را گرفته. :_چرا!من همه چیزو میگم..خواهش میکنم مسیح..همین یه بار رو در حق من لطف کن. بذار به خونواده هامون بگیم چه اشتباهی کردیم.. یک قدم به طرفم برمیدارد و فاصلهی بینمان را پر میکند. هنوز به چشمانم نگاه نمیکند. :+فکر می کنی اگه بگیم بهمون مدال افتخار میدن؟؟نه جونم،از این خبرا نیست.... تو میخوای با ریختن آبرومون ، خودت رو از شر اون عذابوجدانت خلاص کنی.. :_آره اصلا همینطوره که تومیگی.مثل همیشه،این بارم تو کوتاه بیا... چند ثانیه در چشمانم خیره میشود. مردمکهای سیاهش رنگ غم گرفتهاند. قلبم دست و پا می زند،تنگی نفس خفه ام کرده. در یک قدمی ام ایستاده اما ممنوعه است!همان درخت ممنوعه ی بهشت. سیب آغوشش برای حوای قلبم دست تکان می دهد،اما... چشمانم را می بندم. کاش زودتر زمان بگذرد پسرعمو...کاش زودتر فراموشم کنی. عذاب دیدنت،عذابم میدهد. سرش را پایین میاندازد. دستهی چمدان را میگیرم و راه خروج را در پیش. :_وسایلمو جمع کردم.میفرستم یکی بیاد ببردشون صدایش از پشت،غزل خداحافظی می خواند. :+بازم تو بُردی...خوشبخت بشی دخترعمو نفسم بند میآید... با چند گام بزرگ خودم را به در خروج میرسانم. دستم روی دستگیره معطل است. چشم روی تمام خوبیهایش،روی تمام خاطراتمان،روی آرزوهایم،روی عشق،روی این خانه و صاحبش میبندم و دستم را پایین میبرم. سند بدبختیام را امضا میکنم و از خانه بیرون میزنم. چقدر اردیبهشت امسال زرد است!چقدر پاییز است! چقدر همهچیز طعم گس تنهایی میدهد. احساس بیکسی میکنم. بی پشت شده ام. دیگر مسیح نیست که مراقبم باشد،همیشه..تا آخر دنیا.... مسیح نگاهم را سرتاسر خانهی کوچک و بیروحم میچرخانم. زندگی از کالبد خانهام رفته. درست مثل جان از قلبم. با خودم فکر میکنم چقدر تحمل جای جای این خانه،این شهر،این کشور ،این دنیا بدون او سخت است. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456