eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
817 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_هفتاد_هفت منیر با خوشحالی میگوید:به هوش اومد... لیوان را از دستش
💗| ✨| ضربه چنان کاری بوده،که هم سرش شکسته،هم لگنش... خونریزی داخلی هم که دارد،بین حرفهای مسیح از شکستگی دست و دنده هایش هم شنیدم... روی اولین صندلی سقوط میکنم. :_نیکی.. سرم را بلند میکنم و به صورت مضطرب مسیح خیره میشوم :_ببین خبر تصادف بابات رو که گفتیم،تو از حال رفتی،مامانت هم شوکه شد... ببین خانمم،الان مامانت به دلگرمیهای تو احتیاج داره...متوجهی که؟ سر تکان میدهم :+بابام که از اتاق عمل بیاد بیرون مامانم حالش خوب میشه.. مسیح مینشیند و موبایل را کنار گوشم می گیرد،صدای ضبط شده ی عمووحید می آید:شب که غارت تموم شد و بچهها خوابیدن،وقتی حضرت زینب وارد گودی قتلگاه شد،وقتی دست برد زیر بدن حضرت حسین چی گفت؟؟ سرم را پایین میاندازم و زیر لب می گویم:تقبل منا هذا القلیل... شرم دارم از قیاس خودم با حضرت زینب.... من کجا و ام المصائب حضرت عقیله کجا؟ مسیح بلند میشود. تلنگرش کوتاه بود و به‌جا ... چشمانم را میبندم و به خدا توکل میکنم. توکلت علی الحی الذی الیموت... صدای باز شدن در که میآید بلند میشوم. دکترسبزپوش به طرفمان میآید. نگاهی به صورتهای مضطربمان میاندازد و با اندوه میگوید:متأسفم...لختهی خون خیلی بزرگ بود... حس میکنم دریایی از آب یخ روی سرم میریزند. با بهت به مسیح نگاه میکنم. متاسف است؟ برای چه؟برای که؟ صدای گریهی زنعمو میآید. برمیگردم. زمین زیر پاهایم میلرزد. زنعمو و مانی زیرشانه های مامان راگرفتهاند و مامان با چشمهایی دریده،به دنبال ذرهای انکار در صورت من است. اولین قطرهی اشک که از چشم راستم به پایین پرتاب میشود،سنگینی مصیبت را روی شانه هایم حس میکنم. مامان دستانش را به طرفم دراز میکند. دنیا دور سرم میچرخد.به تنها آغوش باز روبهرویم پناه میبرم. تنها چیزی که میفهمم همین است: یتیم شده ام ! * چند تقه به در میخورد. روسریام را در آینه مرتب میکنم و دستی به زیر چشمانم میکشم. با صدای گرفتهام میگویم:بفرمایید در باز میشود و مسیح در چهارچوبش ظاهر. پیراهن مشکی پوشیده و آستینهایش را تا بازو بالا زده.با شلوار جین مشکی مردانه... بابا! زود نبود پوشیدن لباس عزا برای تازه دامادت؟ اشکهایی که تازه بیرون ریختهاند،با دست میگیرم:جانم؟ :_اجازه هست؟ سر تکان میدهم و روی تخت مینشینم. دستهایم را روی صورتم میگذارم:تنها شدم مسیح... بغض،راه اشک ها را باز میکند. دوباره چشمههای چشمانم میجوشند و میسوزند. صدای هق هق سوزناکم در اتاق میپیچد. چند لحظه که میگذرد،حلقهشدن دست مسیح را دور شانهام حس میکنم. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456