🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_هفتاد_چهار اما این حق پدر ومادرم است که حقیقت زندگی دختر حیله گرش
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_هفتاد_پنج
:_هنوز نه...
:+هیچی بهشون نمیگی..شنیدی چی گفتم؟حق نداری چیزی بهشون بگی...
از لحن تند و سریع حرف زدنش نگران میشوم.
صدای بوق اشغال در سرم میترکد.
عمو هیچوقت با من اینچنین حرف نزده بود.
مامان با تعجب میگوید
:+نیکی؟!داشتی میگفتی؟؟
چمدون...
سرم را بلند میکنم و با لحنی که هنوز بابت حرفهای عمو گیج است میگویم
:_چی؟....آها....چمدون....چیزه.... چیز....آها...ماشین لباسشوییمون خراب شده.... لباسای کثیف رو آوردم اینجا
بشورم...
از دروغی که گفته ام شرم میکنم.
اما این لحن ترسناک و تهدیدآمیز عمو،ثابت میکند لجبازی در این مورد با او کار عاقلانه ای نیست..
مامان نفس راحتی میکشد:منو ترسوندی...
لبخندی کج و کوله میزنم.
حواسم پی حرفهای عموست.
یعنی چه شده؟؟
:+مسیح هم برای نهار میآد؟
اصلا تمرکز ندارم
:_بله؟...بله....یعنی نه!امروز نمیآد...
بلند میشوم،باید بفهمم چه شده.
:_میرم لباسامو عوض کنم،کاری با من ندارین؟
:+زود بیا که نهار بخوریم
ضعف کردهام،از پلهها که بالا میروم زانوهایم میلرزند.
موبایل عمووحید را میگیرم،اما جواب نمیدهد.
واقعا نگران شدهام.
نکند برای پدربزرگ اتفاقی افتاده؟
دوباره و سه باره شماره ی عمو را میگیرم.
نه،خبری نیست!
در آینه ی اتاق به خودم خیره میشوم.
نگاهم روی ماه و ستارهی گردنبندم خشک میشود.
نگه داشتن یادگاری که اشکالی ندارد،دارد؟
پسدادن هدیه،کار درستی نیست،مگر نه؟
آهی میکشم
کجایی مراقب همیشگی من؟!
از لباسهایی که هنوز اینجا مانده،بلوز و شلوار راحتی انتخاب میکنم و بعد از عوض کردنشان دوباره به سالن
میروم.
مامان و منیر در آشپزخانه هستند.
مامان با دیدنم میگوید
:+بیا... این چند وقت خیلی ضعیف شدی
لبخندی میزنم و مسیر آشپزخانه را در پیش میگیرم که صدای آیفون میآید.
قبل از اینکه منیر دست به کار شود،میگویم:من باز میکنم.
راهم را به طرف آیفون کج میکنم.
:_بله؟
صدای زنعمو شراره را میشنوم و بعد تصویرش را میبینم
:+نیکی جون ماییم
دکمه را میزنم.
نگرانی دوچندان به مغزم هجوم میآورد.
این ساعت از روز،درست وسط هفته؟
:_مامان،زنعمو شراره است
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456