@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_یازدهم
مادر و سوری هم بالاخره از بیرون آمدند.پیدابود که از آرایشگاه آمدند.
بدون توجه به من و پدر به اتاق رفتند.
کک و مک هایش زیر پوششی از آرایش پنهان شده بود.قیافه خپل وتپلش هم با آن مینی ژوپ کوتاه و تنگ بیشتر خودش را نشان میداد.موهای فوکل کرده هم با گیره ای بالای سرش جمع کرده بود.
سوری چشمانی تنگ شبیه به مادر داشت .ابروهای کوتاه و بینی سربالایش .گویی سیبی را از وسط نصف کرده باشند.عکس جوانی اش ، تاییدی بود برای شباهتشان.
مادر هم دست کمی از اونداشت، موهای کوتاه و فر مانندش ، هفته ای رنگش عوض میشد!
حالا هم به رنگ شرابی درآمده بود.کت و دامن کوتاه شیری رنگی که تا روی زانو بود.وپاهای سفیدش را هم به نمایش گذاشته بود.طلا وجواهراتش هم به خودش آویزان کرده بود.
طوری که من به جای او احساس سنگینی میکردم.
نگاه پراز نفرتش را به من دوخت و صدایش را بالا برد وبا عصبانیت گفت: دختره احمق من پیش دوستام آبرو دارم این چه لباس مزخرفیه که پوشیدی ! مگه لباس نداری ! لباس بی صاحابت به کنار ، اون شال چیه پیچیدی دور سرت ! تا مهمون ها نیومدن زود از جلو چشمم گم شو برو لباس هات رو عوض کن .
نمیدانم چطور صورتم از اشک خیس شده بود که خودم متوجه نشده بودم.
پشتیبان و تنها حامی ام بازهم حمایتم کرد.و رو به مادرم گفت : بس دیگه هر چی دلت خواست گفتی ، وقتی من همتون رو آزاد گذاشتم یعنی حقی نداره کسی به کسی گیر بده سیمین دلم نمیخواد این رفتارت رو تکرار کنی .
زهر خندی زد و با تمسخر گفت: همین تو این دختر رو انقد لوس و نازک نارنجی بار آوردی تا حرف بهش میزنی گریه اش میگیره اینم نتیجه ی تربیت توئه آقا فرهاد سوری رو ببین این دست پا چلفتی هم ببین.
دیگر طاقت این همه تحقیر شدن را نداشتم .جلوی روی خودم شخصیتم را له کردند .
گناهم این بود که دوست نداشتم مانند سوری باشم .به اتاقم رفتم .مآمن تمام دلتنگی هایم ، همدم گریه های شبانه ام .
ادامه دارد...
✍نویسنده :
*ح**ر *
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
💗|#رمان_مسیحـا ✨| #پارت_دهم کتاب عربی ام را روی میز میگذارم.اضطراب دارم...همان پسر،دوباره دو صندلی
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_یازدهم
صداۍ در میاید و فریدے،هم کلاسی مان نفس نفس زنان داخل میشود:ببخشید...ترافیک....بود
استاد بلند میشود:ایرادۍ نداره،بفرمایید تو و درس را شروع میکند.
کلاس که تمام می شود،به سرعت بلند میشوم و پشت سر استاد از کلاس خارج میشوم.
فاطمه پشت سرم می آید و چند بار صدایم می زند.با بیرحمۍ تمام،خودم را نشنیدن میزنم.
به سرعت از پله ها پایین میروم،پاهایم درد میگیرند،چهار طبقه است....
به طبقه ی همکف میرسم.نفس راحتی میکشم که خلاص شدم از روبه رو شدن با فاطمه...
ناگهان ڪسی دستش را روی شانه ام می گذارد.جامیخورم،با دیدن فاطمه شوکه میشوم و جیغ کوتاهی میکشم.
فاطمه آرام میخندد:مگه اژدها دیدی؟
_ تو...تو چجوری زودتر از من رسیدی؟
به آسانسور اشاره میکند.آه از نهادم بلند میشود،از بس فکر و خیال،مشوشم کرده بود که اصلا نفهمیدم...
فاطمه چند برگه دستم میدهد:بیا خانم،تو از منم که حواس پرت تری،هم جزوه ی جلسه ی پیش،هم جزوه ی این جلست رو جا گذاشتی.
_ ممنون
_ خواهش میکنم.شانس آوردیم محسن هست.
دل به دریا میزنم،مرگ یکبار،شیون هم یکبار:محسن کیه؟
_ محسن علایی دیگه،هم کلاسی مون،برادرم.
جامیخورم:چی؟
میخندد:چیه؟نکنه فکر کردی دوست پسرمه؟
_ یعنی....یعنی واقعا...برادرته؟پس چرا....
خجالت میکشم،چرا زود قضاوت کردم...
_ چرا چی؟چرا فامیلی هامون یکی نیست؟
_ آره
_ بیا بریم تا بهت بگم.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456