「 💚💚 」
همه ی حرف من این است بدانید مردم
من مسـلمان شــده ی دست امام حسنم
مــن اســیر کــرم گــل پســر فاطمــه ام
حســــنی ام بنویــســیــد به روی کفـنم
#دوشنبههاۍامامحسنۍ🌿
@mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتنودوسه:
جواب سلامم را به آهستگی داد و به طرفم اومد و با فاصله از من ایستاد و در حالی که پام اشاره می کرد گفت : چی شد خانم تابش ! الان دقیقا کجای پاتون درد میکنه ؟
لطفا زمین نذار احتمال شکستگی داره .
--نفهمیدم موتوری یکهو از کجا اومد منم پخش زمین شدم .
کلافه نفسش را بیرون داد و گفت : با احتیاط بنشینید توی ماشین تا برسیم بیمارستان .
مادرش هم چنان با چشمای گشاد شده گفت و گوی من و پسرش را گوش میداد در همان حال ازش پرسید: امیر حسین جان ، مگه شما همدیگرو می شناسید ؟!
سرش را پایین انداخت و گفت : بله مامان ، چند روز بیمارستان بستری بودن .
نگران بهم چشم دوخت و گفت : ای وای چرا دخترم ؟ چرا بستری بودی ؟
خدای نکرده ...
حرفش را قطع کرده و مودبانه رو کرد به مادرش و گفت : مامان جان بعدا راجبش مفصل با هم صحبت کنید .
الان لطفا سوار بشید تا بریم .
مادرش چیزی نگفت و کمکم کرد و روی صندلی عقب جا گرفتم و خودش هم کنارم نشست .
بهش گفتم : خانم سبحانی چرا جلو نمیشینید؟
لب زد و گفت : فرقی نداره طهورا جان ، صندلی جلو یا عقب ...
میخوام کنار تو بشینم .
رو کرد طرفم و دستم را گرفت و گفت : باهام راحت باش ، اسمم ملیحه است .
--چشم ملیحه خانم .
انگشتش را در هوا تکان داد و در حالی که آهسته می خندید گفت : نه دیگه گفتم باهام راحت باش نه اینکه یه خانم هم بچسبونی بهش .
باهام دوست باش طهورا جان .
تمام حواسم پی چشمان مشکی بود که از آیینه می دیدم و اخمی که بر چهره اش نشانده بود .
با خود می گفتم شاید که اصلا در این وادی نباشد ...
دست خودم نبود .
هر گاه که می دیدمش تمام هوش و حواسم را میبرد .
حسابی ضایع رفتار میکردم طوری که دستی آرام به پهلویم زد و با لحنی که خنده در آن موج میزد گفت : کجایی دختر! حواست با منه ؟
به چشمای کشیده و مژه های فِرش خیره شده و گفتم : بله متوجه هستم .
اما شما هم سن مادرم هستید نمیتونم شما رو همین جوری صدا بزنم .
اگه اجازه بدید خاله ملیحه صداتون کنم .
چشماش برق زد و با خوشحالی گفت : خیلی هم خوبه ! من خواهر ندارم که بچه اش خاله صدام کنه .
به محض دیدنت تو دلم جا کردی ! صورت معصوم و نازی داری .
خیلی ازت خوشم اومده .
طوری که حس میکنم سالهای سال هست که میشناسمت.
تنها به یک لبخند کوتاه و یک تشکر خشک و خالی بسنده کردم .
واقعا که این حس دو طرفه بود و من هم از او خوشم امده بود .
خیلی با محبت و خون گرم بود ...
اما درست نبود توی همین دیدار اول همه چیز رو از حد بگذرونم .
سکوت کردیم و تا رسیدن به بیمارستان دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد .
*************
روی تخت دراز به دراز افتاده بودم و به پای گچ شده ام چشم دوخته بودم .
تا زانو باند پیچی شده بودم و نمی تونستم تکونش بدم .
ملیحه خانم هم یک لحظه تنهایم نمی گذاشت و مثل پروانه دورم می چرخید .
صندلی کنار تخت را جلو کشید و چادرش را به پشتی صندلی انداخت گیره ی روسری اش را سفت کرد و تار موهایش را به داخل فرستاد .
هیکل متوسطی داشت با قدی بلند .
مانتو و شلوار زیبایی هیکل بی نقصش را بیشتر به رخ می کشید .
امیر حسین ته شباهتی به مادرش داشت اما خواهرش کپی مادرش بود .
دستش را زیر چانه اش زده و گفت : چیزی احتیاج نداری ؟ کمپوت در یخچال هست واست باز کنم ؟
--نه خیلی ممنونم ، امروز واقعا شما هم توی درد سر انداختم .
هم شما هم آقای دکتر نمیدونم چطور لطف تون رو جبران کنم .
--کاری نکردیم دخترم ، پسرم خب دکتر هست و وظیفه اش رو انجام میده منم کاری نکردم .
می خواستم تو خونه تنهایی دیوار های خونه رو زل بزنم .
لبخند قشنگی زد و لب های کوچکش را غنچه کرد و ادامه داد : اومدم و در جوار یه خانمِ خوشگل هستم .
چی از این بهتر !
همان طور که بهش نگاه می کردم پرسیدم : ببخشید که اینو می پرسم اما چرا تنهایی ؟!
مگه شوهرتون خونه نیست !
به وضوح دیدم که رنگ چهره اش عوض شد و غم میهمان صورت شادابش شد و
اشک در چشمانش حلقه زد ...
آه سردی کشید و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و پلک هایش را روی هم گذاشت .
با این کارش سعی داشت که ناراحتی و اشک چشمانش را که هر آن آماده ی سرازیر شدن بود را پنهان کند .
لب زد و گفت : جسمش کنارم نیست ، اما روحش رو همیشه کنار خودم حس میکنم .
وقت هایی که تنهام حس میکنم یه گوشه ای ایستاده و داره مثل همون وقت ها با لبخند نگاهم میکنه و میگه ملیحه همیشه کنارت هستم ... کنار تو و بچه ها ....
متاثر شدم ...
باورم نمیشد پشت این قیافه ی خوشحال و شاد فردی غصه دار نهفته باشد .
واقعا که ظاهر هیچ کس باطنش را لو نمی داد ...
--واقعا متاسفم نمیخواستم ناراحتتون کنم .
نمیدونستم شوهرتون فوت شده 👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه
مکثی کرد ...
قطرات اشک روی صورتش با سماجت پایین می آمدند و صورتش خیس خیس شده بود .
در جوابم گفت :عباسم شهید شده ...
سی و دو ساله که پر کشیده و رفته ...
رفته به همون جایی که آرزوش بود.
با شنیدن حرف هایش ، حال عجیبی بهم دست داد .
حسی خوب که نسبت به این خانواده در وجودم دو برابر شده بود .
آرامش خاصی داشتند ...و همیشه لبخند ملیحی بر لب ...
از آنهایی که اگر هزاران سال هم در کنارشان باشی ، وجودشان برایت تکراری نخواهد بود و هر روزی برگی جدید از زندگی و شخصیت معنوی شان به رویت باز میشود ...
بارها با خودم گفته بودم امیر حسین شبیه مردان خدایی است ...
حالا فهمیدم که خون یک مرد آسمانی در رگ هایش جاریست....
چشماش رو باز کرد و با گوشه ی روسریش صورت خیسش را پاک کرد و گفت : نمیخواستم ناراحتت کنم عزیزم .
منو ببخش ...
--این چه حرفیه خاله ، هیچی به ذهنم نمیرسه که بگم .
فقط میتونم بگم یک دل دریایی دارید و یک صبر زینب وار .
خدا قوت خاله جان ...
آرام خندید و گوشه ی چشماش جمع شد .
چشمم افتاد به قامت مردانه ای که در آستانه درب ایستاده بود و مشغول بستن دکمه ی سر آستینش بود و یاالله گویان به در میزد و با بفرمایید مادرش پا به اتاق گذاشت .
با شرم گفت : بهتر شدید ؟
دردی ندارید ! هر وقت احساس درد کردید بگید پرستار یه مسکن تزریق کنه .
--نه خوبم خدا رو شکر ...
خیلی ممنون آقای دکتر .
--خواهش میکنم ، راستی شماره ی خانواده تون رو به پرسنل بدید یا خودتون باهاشون تماس بگیرید تا بیان .
امشب رو بایستی اینجا بستری باشید .
سر خورده و ناراحت گفتم : ولی آخه ...! من که طوریم نی....
مادرش به میان حرفم آمد و گفت : طهورا جان تماس بگیر باهاشون .
دیگه هم اما و اگر نیار .
حالا یک شب بد بگذرون .
به جان امیر حسینم انقد ازت خوشم اومده که دلم میخواد تا خود صبح بشینم و باهات حرف بزنم .
چشمم پی حرکات او بود .
با زدن حرف مادرش تبسم کوتاهی کرد و گره ابروان پرپشتش باز شد و خطاب به مادرش گفت : نزدیک اذان هست مامان ، الان دیگه دایی میاد برای اقامه نماز .
زودتر شمام بیاین .
با ذوق به پسرش خیره شد و گفت : قربونت بشم مادر ، چشم الان آماده میشم میام .
نماز جماعت یه حال دیگه ای به آدم میده .
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
https://eitaa.com/joinchat/2451439680C324a658e5c
گروه نقد و بررسی رمان 👆🏻منتظر نظرات شما عزیزان هستیم 🌹🍃
@mahruyan123456🍃
#سلام_امام_زمانم💕
آیا هنـوز مانده #دلـم را صدا کنی
نوبت نشد که داد دلـم را دوا کنی
از شَر نَفس، خسته ام پناهم نمی دهی
پاسخ به التمـاس نگاهـم نمی دهی
@mahruyan12356
غصّه هایتان را با قاف
بنویسيد تا هرگز
باورشان نکنيد!
انگار فقط قصّه است و بس
شاد زندگی کنید
قدر لحظه ها را بدانيد!
زمانی می رسد که دیگر
شما نمی توانید
بگویید جبران می کنم
@mahruyan123456🍃
💙✨
آرام باش
هیچ چیز ارزش این همه دلهره را ندارد...
خدا همینجاست
کنار" تو"
@mahruyan123456🍃
تاخدا هست تورا چاره ےدرمانےهست
💓تاخداهست تورا راه به پايانےهست
❄️تاخداهست دگردرد غم عشق نگو
🌸تاخداهست فرار از درزندانےهست
تاخداهست خدا درنفست ميپيچد
💓تاخداهست در اين نيم تنه جانےهست
💙خدا رو در وجودت احساس کن...
@mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
خدا بزرگه ...💔
بزرگ تر از مشکلات ما
@mahruyan123456🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
بسم الله الرحمن الرحیم🌹 شروع رمان زیبای مسیحا📕 💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_اول چادرم را در می آورم،
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_دوم
وارد اتاقم میشوم، مقنعه را از سر میکشم. زیپ کیف را باز می کنم و گنج سیاهم را با احتیاط بیرون می آورم، صدف با ارزشم را زیر لباس هایم داخل کمد مخفی می کنم.
با عشق دستی رویش میکشم و زمزمه می کنم: بیخیال همه تنها و کنایهها، تو که باشی همه چیز خوب است
تا آمدن با او وقت زیادی نمانده، باید کم کم آماده شوم.
کوله مشکی ام را از کمد بیرون می آورم.
کتاب ریاضی و عربی ام را با دفتری داخلش می گذارم.
مانتو بلند دارچینی میپوشم.حالا که همراه بابا هستم، از چادر سر کردن محرومم
پس باید رعایت لباس هایم را بکنم.شلوار و مقنعه مشکی میپوشم و پالتو بلند بافت ذغالی.
کتانی های آل استارم را بر می دارم از اتاق بیرون میزنم.
از بالای پله ها هنوز صدای بگو بخند می آید.از کنار دیوار آرام آرام از پله ها پایین می روم، اما باز مامان متوجه ام میشود،بیرون می آید و در را پشت سرش می بندد.
_ اینا چیه پوشیدۍ؟
خودم را به نفهمیدݧ می زنم:اینا رو با هم خریدیم مامان.
_ بله،ولێ نه با این ست رنگے...نگاش کن،سرتا پا سیاه،سر تا پا مشکێ...دل خودت نمیگیره با اینا؟برو عوضشون کن.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗|#رمان_مسیحـا
✨|#پارت_سوم
میخواهم چیزی بگویم اما صداۍ بوق ماشین نمی گذارد که جوابش را بدهم.
+بابا اومد مامان،برم؟
با دلخوری اخم کرده:از این به بعد درست و حسابۍ لباس بپوش نیڪۍ؛به فڪࢪ آبروے ما باش لطفا
_خداحافظ
باز هم جوابم را نمی دهد،چهار سالے میشود که عقایدمان از هم دور است، شکاف بین مان پر نشدنی است.
در را باز می کنم، سوز سرمای آبان صورتم را میسوزاند.
چانه ام را در یقه پالتویم فرو می کنم و دست هایم را در جیبم.
کل حیاط را تا خیابان میدوم.
در را باز میکنم.
بابا پشت فرمان نشسته.کت و شلوار قهوه ای پوشیده و عینک خلبانی زده، مثل همیشه خوشتیپ و باابهت.
در را باز می کنم و می نشینم: سلام بابا
_ سلام
مامان نیست، برای همین جواب سلامم را میدهد، چقدر دلم تنگ شده برای مهربانی هایش...
همه این سختگیریها خواسته مامان است، شاید اگر این کارهایش نبود، بابات حالا با کارهایم کنار آمده بود.
_مامانت دید با این لباس ها اومدی بیرون؟
سرتکان میدهم:بله
و سکوت بینمان حکمرانی میکنید،چند سال است که مکالماتمان طولانی تر نشده
دستور، دستور مامان است، من ممنوع الصحبتم. تا شاید این به قول خودش، ناهنجاری ها از سرم بیفتد...
هرچند گفت و گوی هم نمی تواند شکل بگیرد؛ دنیای ما با هم فرق دارد...
گزارشگر رادیو، با حرارت مسابقه فوتبال را گزارش می دهد. بابا اصلاً اهل فوتبال نیست، میدانم قبل از سوار شدن من، موزیک را خاموش کرده ، به تمام اعتقادات من.این کارهایش را دوست دارم...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456