eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
823 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۶ بهمن ۱۳۹۹
۱۷ بهمن ۱۳۹۹
♥ سلام زیباترین آرزوی من تو چقدر معطری که نامت دهانم را پر از بوی نرگس می کند و یادت قلبم را سرشار از شمیم یاس می سازد و مهرت جانم را مملو از عطر رازقی می کند ... أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج @mahruyan123456🍃
۱۷ بهمن ۱۳۹۹
و تو تجلی مهر خدایی طلوع کن در صبح که چشم خورشید منتظر است و این خانه در هوای صبح تو را می خواند... پیشانی عشق به سرانگشت تو محتاج است... طلوع کن طلوع کن که عشق بیدارست.... @mahruyan123456🍃
۱۷ بهمن ۱۳۹۹
همه یاد می گیرند زندگی کنند اما همه نمیتوانند زیبا زندگی کنند زندگی کردن یک عادته اما زیبا زندگی کردن یک فضیلت.. @mahruyan123456🍃
۱۷ بهمن ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۷ بهمن ۱۳۹۹
وَ لا تَقْطَعْنِی عَنْکَ وَ لا تُبْعِدْنِی مِنْکَ منو از خودت جدا نکن و از خودت دورم نکن....🌷 @mahruyan123456🍃
۱۷ بهمن ۱۳۹۹
چه روزها که گذشت و هنوز منتظریم چه جمعه ها که نشد از ظهور تو خبری...💔 العجل‌ یا‌ مولای یا صاحب الزمان 🌹 @mahruyan123456🍃
۱۷ بهمن ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۷ بهمن ۱۳۹۹
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨ | #پارت_صد_پنجاه_دو صورتش را خم میکند و کنار گوشم میگوید :_لبخند بزن چشمانم را
💗| ✨| معمولا دختران هم سن و سال او،از مهریه ي بالا استقبال میکنند. عمومسعود میگوید:باشه بابا میگوید:شرط دیگه چی؟ عمومسعود به طرف من برمیگردد:نیکی حتما بهت گفته.. باید درسش رو ادامه بده.. سرم را تکان میدهم. بابا دوباره میپرسد:دیگه؟ صداییاز ورودي میآید،برمیگردم. :_مسیح باید حق طلاق رو بده به نیکی... عمووحید است. همزمان با نیکی به احترامش بلند میشویم. چشمم به چشمان نیکی میافتد. تنها نقطه ي اشتراکمان این است که هر دو عمووحید را عاشقانه دوست داریم... عمو کنار نیکی مینشیند و لبخند گرمی به صورت او میپاشد. حس میکنم غم به یک باره از صورت نیکی پرواز میکند. مامان میگوید :ولی وحیدجان.. زندگی که با عشق شروع بشه،نیازي به این چیزا نیست..عشق!! به زحمت،لبخند بزرگم را قورت میدهم و میگویم:عیبی نداره.. حق طلاق مال نیکی جان سرم را پایین میاندازم،اما نفس راحت عمووحید را به خوبی حس میکنم. سرم را پایین میاندازم،تا چشمم به نیکی نیفتد.. احساس شرم میکنم.. مامان میگوید:خب اگه حرف دیگه اي نیست، نیکی و مسیح فردا برن آزمایش بدن.. مام بریم دنبال سور و سات و جشن و مراسم دیگه و از ته دل میخندد.. نیکی با اضطراب و یک باره میگوید :نه... باز هم،نگاه ها به سمت او برمیگردد.. اینطور نمیشود،دستپاچگی این دختر کار دستمان خواهد داد... میفهمم... همین الآن هم معذب است،چه برسد بخواهیم عروسی بگیریم! نیکی متوجه اشتباهش میشود و درصدد جبرانش برمیآید:یعنیـمنظورم اینه که ما تصمیم گرفتیم جشن نگیریم... مامان میگوید:یعنی چی؟مگه بدون جشن میشه؟؟ کلی دوست و فامیل داریم..نمیشه که... دوباره هول میشود،دستانش را تکان میدهد تا چیزي به ذهنش برسد. میگوید:یعنی ما..ما تصمیم گرفتیم چیزه...اممم.... مراسم نگیریم چون....چون..... درست مثل دختربچه ها وقتی می خواهند به مادرشان دروغ بگویند. نمیدانم چرا نمیتوانم این حالتش را تحمل کنم، دلم میخواهد نجاتش بدهم.. به علاوه ممکن است همه چیز خراب شود. میان کلامش میپرم:چون تصمیم گرفتیم بریم مسافرت... نگاهم میکند،چشمانش را میبندد و نفسش را رها میکند. مامان مشکوك میگوید:مسافرت؟ میگویم:آره دیگه..چیه اسمش؟ اسمش چی بود؟؟ مانی به دادم میرسد،با تردید ـمیپرسد:ماه عسل؟ میگویم: آره آره..خودشه...قراره بریم ماه عسل.. زنعمو میگوید:عه چه خوب...حالا کجا تصمیم دارین برین؟ به نیکی نگاه میکند.. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
۱۷ بهمن ۱۳۹۹
💗| ✨| نیکی سوال مادرش را تکرار میکند: قراره بریم کجا ؟ کجا قراره بریم؟؟ راستش خودمون هم نمیدونیم کجا... حتی در این شرایط هم نمیتواند دروغ بگوید. عمومسعود میگوید :یعنی چی خودتون هم نمیدونین؟ سقلمه اي به مانی میزنم،بهتر از هرکس دیگري در مواقعی اینچنین،ذهنش کار میکند. میگوید:آره عموجان...چیزه..خودشون نمیدونن چون..چون... آهـــــان... چون از این توراي سورپرایزي دیگه...یه چیزي مثل قرعه کشیه... تا لحظه ي پرواز نمیفهمن کجا قراره برن... از این لوس بازیا... نفس راحتی میکشم... عجب دروغ شاخداري!! نگاهی به چهره ي نیکی میاندازم،اخم هایش در هم کشیده. زنعمو با نگرانی میپرسد:جاهاي خطرناك اینا نمیبرن که مانی ـمیگوید:نه زنعمو خیالتون راحت باشه.. بهترین کشورهاي اروپا و آمریکاس... عمو مشکوك میگوید:خب بعد از مراسم برید ماه عسل... میگویم:نه عمو... همون خوبیش اینه که بلافاصله بعد عقده... جمع ساکت میشود،تازه متوجه میشوم که چه گفته ام... سرم را پایین میاندازم،نگاهم به نیکی میافتد. صورتش به قرمزي انار شده و سرش را کامل پایین گرفته... مانی لبخند میزند و با شیطنت میگوید:جووناي امروزي ان دیگه... پایش را لگد میکنم. نیکی زیر لب (ببخشید) میگوید و جمع را ترك میکند. مامان میگوید:آخه بدون مراسم نمیشه.. میگویم:خب مامان،ما که رفتیم شما خودتون مراسم بگیرین.. :_بدون عروس و دوماد؟ منظورش از داماد،منم؟! مانی دوباره به دادم میرسد:مامان جان مراسماي ما و عمو اینا که پر از عروس دوماده... همه ي دخترا شکل عروسن دیگه.. بذارین برن خوش باشن،اذیتشون نکنین... انگار جمع به توافق میرسد.. با اینکه اشتباه کردم اما حداقل از شر مراسم راحت شدیم! مامان با لبخند معناداري میگوید :مسیح جان پسرم لطفا برو نیکی رو هم صدا کن... میگویم:ولی مامان جان من نمیدونم کجا رفت؟ مانی با شیطنت میگوید:من دیدم،رفت حیاط.. مجبورم بلند شوم،با نگاه به مانی میفهمانم که بعدا به حسابش میرسم.... عمووحید بلند میشود و دست روي شانه ام میگذارد،با تحکم میگوید :تو بشین...خودم صداش میکنم. قبل از اینکه کسی مخالفتی کند،سالن را ترك میکند. من اضطراب ندارم،اما ترجیح میدهم هرچه زودتر این مسخره بازي ها تمام شود و آرامش به زندگی ام برگردد... * *نیکی :_دوشیزه ي مکرمه،سرکار خانم نیکی نیایش، آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم و همیشگی آقاي مسیح آریا دربیاورم ، وکیلم؟ به کفش هاي مسیح نگاه میکنم. دستم را مشت میکنم و با صداي لرزان میگویم:بله صداي کل و هلهله بلند میشود. مسیح صدایم میزند:نیکی؟ برمیگردم و در تیله هاي براق چشمانش خیره می شوم. میگوید:دیگه تموم شد.. عقدمون بدون طلاقه... لبخند میزنم و میگویم:نه امکان نداره.. ما قرار داشتیم.. :_نشنیدي عاقد گفت به عقد دائم و همیشگی؟؟ و مستانه میخندد.. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
۱۷ بهمن ۱۳۹۹
- مگر‌میشود‌یادگارهـ‌زهرا‌[س]را‌بر‌تن‌داشت‌؛ و‌لی‌از‌دعاهاے‌او‌بـے‌نصیب‌ماند؟! . . . |♥️| @mahruyan123456🍃
۱۷ بهمن ۱۳۹۹