eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
819 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
از زیباترین و عاشقانه‌ترین دست نوشته‌هایی که خواندم
نوشته‌ی مرید البرغوثي ‌شاعر فلسطینی برای همسرش بود:
《در تابستان سال ۱۹۷۰ یک خانواده شدیم
و خنده‌ی او خانه‌ام شد♥️🏠》
@mahruyan123456 🍃
خـداڪنـد بہ‌ دلت‌ مهـࢪ این‌غلام‌ اُفتد بہ‌ رنگِ سࢪخِ‌ شهـٰادت‌ در آوࢪۍ مـٰا‌ ࢪا♥ @mahruyan123456 🍃
📓 🖇 ✍🏻 بی حس و حال از کلاس اومدم بیرون ... و بعدش از ساختمون . پدرم توي محوطه ي دانشگاه محل کنکورم منتظرم بود . برام دست تکون داد و رفتم طرفش . بابا-: چطور بود ؟... نمیتونستم ... یعنی روم نمی شد بهش بگم و حالش رو خراب کنم. ولی امیدوار کردنش هم درست نبود . شونه بالا انداختم . -: نمی دونم ... چیزي نگفت و با هم برگشتیم خونه . سعی می کردم دیگه خوش بگذرونم و بگردم . فراموش کنم . دیگه گذشته بود و من نمی تونستم کاري کنم . مردم و زنده شدم تو اون مدت . تا وقتی که جواب کنکور بیاد . با این که از درس خوندن و عذاب این که باید درس بخونم و نمی خونم خلاص شده بودم ولی باز از فکر روزي که قرار بود جوابا بیاد تنم می لرزید ... اصلا اون فکر همه زندگیمو کوفتم می کرد ... وقتی به ذهنم می اومد یه حال بد عجیبی درونم به وجود می اومد . تا این که اون روز کذایی رسید ... خودم تنها رفتم و رتبمو دیدم ...! انگار یه پارچ آب یخ ریختن روي سرم . خیلی بد شده بود رتبه ام . حتی تصور این که جو خونه بعد از شنیدن این عدد چطور میشه دنیا رو روي سرم آوار می کرد . -: کاش می شد برنگردم خونه ... بغض داشتم . یه بغض بد . کاش واقعا راهی وجود داشت که نرم خونه . کاش می شد از این موضوع حرفی نزد . کم مونده بود همونجا گریه ام بگیره . با هر زور و زحمتی که بود ، برگشتم خونه . وقتی ازم سوال کردن رتبه ام رو گفتم ... و دیگه سکوت کردم ... سکوت کامل ... دیگه بعد اون روزام شدن جهنم !!! سر هر چیز و هر مسئله اي تیکه شنیدن . نیش و زخم زبون شنیدن . کوبیده شدن بقیه افراد و رتبه هاشون ، درست توي فرق سرم !!! افتضاح بود . دلم می شکست . ولی مگه چیزي هم می تونستم بگم؟ ... تقصیر خودشون بود ... تقصیر خستگیم بود ... تقصیر نیازهام بود و تنهاییم ... نمی دونم ... تقصیر هر کسی بود ... ولی تقصیر من نه روزها که گذشتن و به موقع انتخاب رشته نزدیکتر شدن ، یکم کنایه ها کمتر شد ! مخصوصا از طرف بابام . پرس و جو می کرد . از دوست و آشنا تا کمک کنه بهم انتخاب رشته ام رو خوب انجام بدم . یکم حالم بهتر شد . تا قبل این به خاطر جو بد خونه ، تکون خوردنم مساوي بود با حرف شنیدن . ولی موقع انتخاب رشته اوضاع بهتر شد . چون منم مهم شدم ... نظرم ... رشته اي که می خواستم ... خودمم یه سري اطلاعات جمع آوري کرده بودم . بنا بود که برم دانشگاه آزاد شهرمون. ولی دانشگاه آزاد یکم بد جا افتاده بود و به همین دلیل یکم از طرف دوست و آشنا مخالفت بود که ... -: حیف محدثه نیست بره دانشگاه آزاد ؟ ... -: نذارینش بره ... -: محیطش بده دخترتو خراب می کنه ... -: جو درس نیس توش ... بذار جایی بره که لااقل بتونه درس بخونه ... ولی من مصمم بودم که برم دانشگاه آزاد . دانشگاهی که همه بد می دونستنش و من باید توش بهترین می شدم . باید جبران می کردم و درس می خوندم . جبران می کردم و دوباره خودمو تواناییامو نشون می دادم . آره ... من زمین نمی خوردم ... باید دوباره بلند می شدم ... @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کاش 
هر روز صبح
یادمان می افتاد
که چه قدر 
دوستمان داری و برایمان دعا می کنی!
♥️سلام امام مهربانم ✨اللهم عجل لولیک الفرج @mahruyan123456🍃
ٺـُو همان‌خاص‌وناب‌و‌فوق‌العاده‌اى که‌حالم‌با ٺـُو عشق‌است...🌻♥️ @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همین که به هر بهانه دلم تنگِ توست، یعنی عشق ... "امام زمانم دوستت دارم" ▪️تعجیل در ظهور صلوات ▫️اللهم عجل لولیک الفرج @mahruyan123456🍃
نمیدانی چطور گیج مے شوم وقتے هرچه مے گردم معنے نگاهت در هیچ فرهنگ لغتے پیدا نمے شود … ! خودت نگاهت را برایم معنا کن...! تا لبریز عشق شوم در نگاه تو...!❤️ @mahruyan123456🍃
📓 🖇 ✍🏻 خلاصه این که باز سر این درس و دانشگاه تو خونه دعوا و بحث و جدل بود. ولی دیگه براي من مهم نبود. هدفمو پیدا کرده بودم. به همین دلیل پدرم رو نشوندم و باهاش صحبت کردم . در حین صحبت یه بحثی پیش اومد ، که اصلا چیز مهمی نبود . یه دفعه اون بحث مسخره مثل بادي شد که خاکستر رو از روي آتیش کنار زد و یه آتش بزرگی شعله ور شد! یه جنگ راه افتاد. پدرم دست روم بلند کرد و یه سیلی محکم توي گوشم . احساس می کردم نفسم بالا نمیاد . برام غیر قابل باور بود... به هق هق افتادم . نفسم بالا نمی اومد . هیچی نگفتم و فقط گریه کردم . بابام پاشد رفت بیرون و تمام شب رو به خونه بر نگشت . بعد رفتنش منم دویدم توي اتاقم . درو کوبیدم . با صداي بلند گریه می کردم . هر کس هم که می خواست بیاد پیشم یه چیزي پرت می کردم طرفش و داد می زدم که ؛ -: راحتم بذارین! می خوام تنها باااشممممم! فریاد می زدم و گریه می کردم: -: چرا دست از سرم بر نمی داریییییننن؟! از دستتون خسته شدمممم... خسسسسته ام کردیییید... دییییوونم کردییییدددد... دیگه از دست شماها جووونم به لبم رسیدههههه! چرااا ولم نمی کنیییدددد؟! خه چرا دست از سرم بر نمیدااااارییییدددد؟ و این شد که سکوت چند ماهه ام شکست . وحشتناکترین شب عمرم بود. ولی خودم رو خالی کردم و همه حرفامو گفتم . دیگه کسی کاري به کارم نداشت... نمی دونم چند وقت شد ، ولی دیگه با هیچ کسی حرف نمی زدم و پناه بردم به وبلاگم . اتفاقی رفتم سراغ یکی از بچه هاي اکیپمون . براي سرگرم کردن خودم و دور شدن از دنیاي اطرافم ، شروع کردم به زیر و رو کردن وبلاگش ، که تقریبا سه ماه بود سر نزده بودم. پر از شعر شده بود . یکی یکی شعرا رو می خوندم و لذت می بردم . لذتی وصف ناپذیر... انقد که این شعرا می تونست منو آروم کنه که نگو ... یکم از حال بدم رو از بین برد . بی اختیار دونه دونه براي شعراش نظر گذاشتم . از احساساتم نسبت به شعرا و متناش. روزاي دیگه ام همینطور... اونم جوابمو می داد و گاهی خیلی تعجب می کرد از اینهمه احساساتم. خوشش می اومد . گاهی بی‌اختیار قربون صدقه ام می رفت و من از پشت مانیتور سرخ می شدم . لبخند شرمگینی روي لبام می نشست . دروغ نگم لذت می‌بردم. چون نیازمند و تشنه همچین محبتی بودم! چند وقت بعد هم دانشگاهم شروع شد . رشته مهندسی کامپیوتر دانشگاه آزاد . همون شد که می خواستم و واسش اصرار داشتم. خیلی ذوق داشتم! یه محیط تازه... یه دنیاي تازه... با کلی حساي خوبی که از طرف سهیل دریافت می کردم. @mahruyan123456 🍃