eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
: برگشت سمتم و گفت : آوردمت اینجا که بگم ماشین چپ کرد . آتیش گرفته بود من پام گیر کرده بود و از چند جا شکست . تا خودمو آزاد کردم . اما محسن ، خوب نبود ‌ فرمون تو شکمش رفته بود . خونریزی داشت ، گفت : تو برو الان منفجر میشه ‌. گفتم: تنهات نمی‌زارم . گفت : اگه رفیق منی برو ، جای منم عاشقی کن . جای هر دوتامون زنده باش .برو! میون‌ اشک و دود محسن و ماشین به آسمون رفتن جلوی چشم من ! سکوت کرد . گفتم : پات؟! گفت : دو بار عمل کردم ، میگن خوب میشه ، ولی خب یه چیزی سرجاش نیست . من دیگه اون آدم قبلی نمیشم ...اونجا بودم . شاید می‌تونستم کمکی کنم .ولی به حرفش گوش دادم شاید ترسیدم .گذاشتم بره!ازاین به بعد دیگه نمی‌زارم کسی به این آسانی بره. داشت می لرزید، دلم می خواست کمی به او نزدیکتر بنشینم . گفتم : اون می خواست تو زندگی کنی جای هر دوتون ‌. برای اولین بار در چشم هایم خیره شد . حالا تمام زنبور ها همزمان نیشم‌ میزنند . گفت : چرا دوستم داری ؟! خجالت کشیدم ! چه سوالی بود ؟چرا دوستش داشتم ! چون به نظرم همه ی آن چیزهایی ها را داشت که به نظرم یک آدم خوب دارد . گفتم : نمی‌دونم . از من نپرس ! من آدم دروغ گویی ام . اون نامه ها رو خودم برای خودم پست می کردم . گفت : منم دروغ گفتم که مادرم مریضه که بهم کار بدن! گفتم : من ترو که میبینم انگار اکسیژن هوا بیشتر میشه تازه میتونم نفس بکشم . منو ببخش ! دست خودم نیست . ادامه دارد .... @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : آهی از سینه بیرون داده و به ناچار لبخندی به احمدم که مرا می پایید زدم . پسرکم تازه دندان درآورده بود و کمی از تپلی اش کاسته شده بود . خم شده و بغلش کردم . صورتم را به صورت نرم و گوشت آلودش چسبانده وگفتم : مامان قربونت بشه دلبندم . آهسته وبا طمأنینه در را باز کرده و وارد هال شدم . با صدای جیر و جیر در تمام نگاه ها به یکباره به سمت من برگشت . نگاه هایی متفاوت ... از نگاه پر از ذوق مادر تا نگاه خریدارانه ی قدم خیر ... و نگاه بی تفاوت و با اندکی مرموز عروس هایش ... این میان رنگ نگاهش با همه فرق می کرد . نگاهی از جنس معصومیت و در پس آن خوشحالی نهفته شده ای بود که هر چقدر هم سعی داشت آن را پنهان کند اما از چشمان تیز بین من دور نماند . حس یک بی پناه بر وجودم غالب شده بود . حس اینکه من در این جمع جایی ندارم و مانند قاشق نشسته ای هستم که خودم را میانشان انداخته ام . بازهم دلگیر شده و از مادر ناراحت ... که اگر اصرار او نبود هرگز پا نمی گذاشتم در این محفل خانوادگی شأن .... سلامی به جمع کرده و بعد از یک حال و احوال مختصر روبه جمع گفتم : عذر خواهم که به خاطر من معطل شدید . عمو یحیی که کنار پدر نشسته بود نگاهی از سر محبت بهم انداخت و گفت : تو نور چشم ما هستی دخترم . به وضوح دیدم که عروس بزرگش با شنیدن این حرف روبرگرداند و چینی به دماغش انداخت . رو به عمو یحیی گفتم : شما لطف دارید.عمو جان ! پیچ رادیو را چرخاند رو به جمع گفت : تا چند دقیقه دیگه سال تحویله بیاید نزدیک سفره ... اندکی صمیمانه تر دور سفره ی هفت سین که از هفت سین فقط سیب و سیر بود و با قرآن و آیینه نشستیم . زیر چشمی نگاهش کردم . قرآن را از روی رحل برداشت و بوسید. و بعد هم بازش کرد . و مشغول خواندن شد . آرام نجوای قرآن خواندنش را می شنیدم . حس عجیبی بهم دست داده بود . حس عجیب و غریب ... اما هر چه بود احساس کردم آرامم کرد . مادر احمد را از بغلم گرفت و سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت : موقع تحویل سال از خدا خوب بخواه دخترم . هم برای خودت هم برای پسرت یک زندگی جدید با یه مرد خوب و مومن رو از خدا بخواه . اخمی کرده و با آهسته ترین‌ لحن ممکن گفتم : مامان بس کن ترو خدا . هیچ معلوم هست چی میگی ! ترو خدا اوقاتم را تلخ نکن با این حرفات . نگاه های همه به سمت ما برگشته بود و برای خاموش کردن حس کنجکاوی شأن هم که شده بود لبخندی زورکی زده و خود را به کوچه علی چپ زده ... و در همین حین گوینده ی رادیو آغاز سال یکهزار و سیصد و .... را گفت و همه یک به یک با یکدیگر سال نو را تبریک گفتند و نوبت به عروس بزرگه اش که رسید صورتم را با سردی بوسید و در گوشم گفت : خوب میخت رو کوبیدی . خوشم میاد دختر زرنگی هستی . با چشم های گرد شده و خشم فرو خورده ام نگاهش کرده و گفتم : منظورت چیه ؟ خنده ی مسخره ای کرد و گفت : شلوغش نکن ، به موقعش می فهمی . نفهمیدم منظورش چه بود . اما هر چه که بود بد جور ذهنم را مشغول کرد و اگر دستم خودم بود هر چه زودتر آن جمع را ترک میکردم . و اگر به احترام بزرگ ترها نبود طوری جوابش را میدادم که سرجایش بنشیند و دیگر برایم رجز نخواند . قدم خیر که گویی متوجه قیافه ی پکر من شده بود ظرف شیرینی را جلویم تعارف کرد و گفت : بخور کتایون جان دهنت رو شیرین کن عزیزم . به اکراه شیرینی برداشته و لبخند زورکی زده و گفتم : ممنون ، دست شما درد نکنه . بساط سفره ی شام را با کمک عروس هایش چیدیم و از شدت گرسنگی دلم ضعف می رفت و با دیدن کوفته های خوش رنگ درون قابلمه ضعفم بیشتر شد اما با شنیدن جمله ای که از دهان عروس بزرگش که در گوش آن یکی می گفت تمام اشتهایم کور شد و خونم به جوش آمد . پشت سرم ایستاده بودند و در گوشی پچ‌ و پچ‌ می کردند و از عمد که من بفهمم صدایش را بلندتر کرد وگفت : زنیکه ی بیوه چه شانسی هم داره ... و دیگری صدای خنده اش بلند شد و همچون مته ای بود روی سرم ... برگشتم سمتشان و تا خواستم دهان باز کنم مثل اجل معلق سر رسید و خطاب به زن برادر هایش گفت : خانما آقایون گرسنه ان زودتر شام رو بیارید . عروس کوچک تر که حس میکردم مرموز تر و با سیاست تر است روبه من گفت : کتایون جان زحمت قابلمه رو بکش . در واقع یکی به نعل میزد یکی به میخ ! آشکارا قصد نداشت خصومتش را با من اعلام کند . در دلم هر چقدر فحش و ناسزا بلد بودم نثار سهراب کردم که چقدر بدموقع رسید و نگذاشت حق آن زنیکه ی حراف و فضول را کف دستش بگذارم . دستگیره را برداشته و قابلمه به دست از کنارشان گذشتم و رسیدم به سهراب که سرتاپای مرا داشت با دقت می کاوید . ادامه دارد ... 👇🏻👇🏻👇🏻
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : آخ ، که اگر دست خودم بود و شرایط ایجاب میکردم چنان کاری باهاش میکردم که دیگر حتی جرأت نکند حتی از کنارم رد شود چه برسد به اینکه اینطور مرا با نگاهش قورت دهد . قابلمه را زمین گذاشته و کنار مادر نشستم . هر چند که از حرف آن زنیکه آنقدر قلبم به درد آمده بود و هر آن احساس میکردم قلبم از شدت درد از سینه بیرون می زند اما بازهم مجبور بودم دم نزنم و گذشت کنم . شام را در سکوت و تعارف های گاه و بی گاه قدم خیر که امشب گویی من مخاطب خاصش بودم و طوری که انگار جز من کسی سرسفره نیست خوردیم . هر چند که به زور ازگلویم پایین می رفت اما چاره نبود . بعد از شام احمد را بهانه کرده و از جایم برخاستم و خواستم خداحافظی کنم و به غار تنهایی ام پناه ببرم که عمو یحیی نگاهی بهم انداخت و گفت : بشین دخترم ، حرف دارم باهات . احترامش واجب بود و حق پدری گردنم داشت اما برای اینکه زودتر از بینشان فرار کنم گفتم : چشم عمو جان اما احمد خوابش میاد باید برم . پدر نگاه سنگینی حواله ام کرد و گویی داشت با نگاهش برایم خط و نشان می کشید . که عمو یحیی دوباره لب به سخن گشود و روبه من گفت : بشین عمو جان ! کارم واجبه . امشب که دور هم جمع شدیم بهترین وقته که من موضوعی رو با تو درمیون بذارم . جای مخالفت نبود .از ترس پدر هم که بود به زور نشستم و مثل دخترکی حرف گوش کن و خجالتی کنار مادر کز کردم . سرفه ای مصلحتی کرد و خطاب به من روبه جمع گفت : از وقتی که کتایون اومده اینجا من جز خوبی و نجابت از این دختر ندیدم . و طوریکه همیشه با خودم میگم خوشبحالت غلام با داشتن چنین دختری ...چنین شیر زنی ... همان طور که لبخند به لب داشت ادامه داد : آره دخترم این مدت ، توی دل همه ی ما جا باز کردی و ما بهت خو گرفتیم از من و قدم خیر گرفته تا س... حرفش را خورد و گفت : مدتیه که می‌خوام حرفی بزنم راجب آینده ات‌ دخترم ... اما پدر و مادرت ازم خواستن که یه مدت بگذره و من هم گوش کردم و تا امشب که گفتم : امشب بهترین وقته و وقت هم خوبه برای گفتن این حرفام . من همانطور ساکت گوش سپرده بودم به حرف هایش و زیر زیرکی سهراب را زیر نظر داشتم که سرش را در یقه اش فرو برده بود . مکثی کرد و گفت : کتایون جان، من امشب ترو از پدر و مادرت در حضور خودت برای پسرم ، سهراب خواستگاری میکنم . زمان ایستاد ... دنیا متوقف شد... حس کردم قلبم از حرکت ایستاد و دیگر حتی صدایش را هم نمی شنیدم . و من دوباره سقوط کردم و گویی که تنها ترینم و کسی نیست که دست مرا گیرد . آنقدر از حرف عمو یحیی شکه‌ شده بودم که زبان در دهانم نمی چرخید و قادر به تکلم نبودم . و همانطور هاج و واج به او که منتظر به من چشم دوخته بود نگاه می کردم . آنقدر برایم سخت بود که نمی توانستم هضمش کنم و دلم می خواست سیلی به خودم بزنم تا بلکه از این کابوس بیدار شوم . آخر چرا من ؟! این همه دختر بکر و آفتاب مهتاب ندیده ... چرا من بیوه !؟ زن دلمرده ای که هیچ انگیزه ای ندارد و از همه ی دنیا سیر است ... آخر چرا من ؟! اینها تمام سوالاتی بود که در ذهنم نقش بسته بود و از طرفی حس اینکه آنها به من ترحم کرده اند مرا تا سر حد مرگ می رساند . ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌ کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : اما باید هر طور شده بود سوالم را از او می پرسیدم . که به چه دلیل !؟ دلیل انتخابش از من برای پسر مجردش چه بوده ؟ و چه هدفی پشت این کار خوابیده است ! دوباره صدایش در سرم اکو شد و گفت : خب کتایون جان پسر منو به غلامی میپذیری ؟! دوباره زبان به سقف دهانم چسبید و نتوانستم که چه بگویم . به دنبال جملاتی می‌گشتم که نه توهین آمیز باشد و نه بی احترامش کند . و جوری جوابش را بدهم که همین جا این قضیه را فیصله بدهد . چون داشت با تمام قوا مرا نابود می کرد و فکر اینکه کسی بخواهد برایم دلسوزی کند و راه و بیراه به پسرکم انگ یتیمی بزند و دائم منت سر من بگذارد دیوانه ام می کرد . مادر با آرنجش به پهلویم زد و لبخند زورکی بر لب نشانده و گفت : کتایون جان ، مش یحیی با شماست منتظره جواب بدی. کمی این پا و آن پا کرده سعی کردم خیلی مودبانه جواب منفی ام را بدهم . روبه او گفتم : همه ی صحبت هاتون رو شنیدم عموجان ، ممنون از شما . منم شما و قدم خیر خانم رو خیلی دوست دارم و این مدت از شما فقط خوبی و محبت دیدم . آب دهانم را قورت داده و ادامه دادم : از بودن کنارتون‌ سیر نمیشم . نیم نگاهی به قدم خیر انداختم که خوشحال بود و از شنیدن حرف هایم به وجد آمده بود. و شاید که با خودش می پنداشت جوابم مثبت است ... اما عموجان ، من قصد ازدواج ندارم . نه حالا و نه هیچ وقت دیگه . می‌خوام تا آخر عمرم مجرد بمونم و عمرم رو بذارم پای احمد تا بزرگش کنم . بلند شدم و در حالی که احمد را ازبغل مادر بیرون کشیدم روبه همه ی چشم های منتظر گفتم : متاسفم و شرمنده تون هستم من جوابم منفیه . شبتون بخیر . ازتون می‌خوام این قضیه رو همین جا تمومش کنید . آخرین نگاه سهراب حالم را منقلب کرد . نفسم تنگ شد و قلبم به تپش افتاد . عرق سردی بر تنم نشست . نگاه آخرش ... آخ از آن نگاه .... طوری نگاهم کرد که حس کردم گناه بزرگی مرتکب شده ام و حال عذاب وجدانش را دارم . سکوت سنگینی بر جمع حکم فرما شد و نیشخندهای عروس بزرگش از چشمم دور نماند . نتوانستم دیگر تحمل کنم و برای همین دوپا داشتم و دوپای دیگر هم قرض کردم و به اتاق پناه بردم . و صدای سهراب را شنیدم که کسب اجازه کرد و او هم برخاست . در را بسته و احمد را سرجایش خواباندم . ذهنم بدجور آشفته شده بود . هر چقدر به عقل ناقصم فشار می آوردم نمی شد بفهمم که چطور ، این درخواست را از من کردند . چطور به خودشان قبولاندن که یک زن بیوه با یک بچه را برای پسرشان در نظر بگیرند... مدتی گذشت و من همچنان در کلنجار رفتن با افکارم بودم که در بازشد و مادر و پدر هر دو به اتاق آمدند . به هردویشان نگاه کردم . نگاهشان پر بود از ناراحتی و با هاله ای خشم و عصبانیت که البته بیشتر در پدر مشهود بود . پدر با عصبانیت کتش را در آورد و به گوشه ای پرت کرد و نشست . تکیه اش را به دیوار داد و سرش را میان دستانش گرفت و گفت : آخه دختر ! من چه کنم از دست تو ؟! مگه عقل توی اون کله ی پوکت نیست ؟ بعضی اوقات فکر میکنم خدا به جای عقل توش گچ و سیمان ریخته دختره ی نفهم سرتق... کمی به خودت بیا ببین شرایط و وضعیتت رو ! تازه به این وضع و اوضاع شانس بهت رو کرده اونوقت تو لگد میزنی به بختت ! جفتک‌ میپرونی!؟ سرش را بالا آورد و نگاهی به مادر که هنوز سراپا ایستاده بود انداخت و گفت : آخه تو یه چیزی بهش بگو زن! این که کلا نمی فهمه داره چه غلطی می‌کنه .... ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
https://eitaa.com/joinchat/2451439680C324a658e5c دوستان گلم خواننده های محترم حرفی، صحبتی، توضیحی ، و یا سوالی هست راجب رمان طهورا در گروه در خدمتتون هستم👆🏻 یه چالشی راه انداختیم در رابطه با رمان اینکه هر کس نظرش رو بگه... به نظرتون رمان چطور تموم میشه پیش بینی تون رو برام بگید 😁🤔 منتظرتونم
در هزارتوی مغزم گمشده‌ای بود به اسمِ من؛
من به دنبالِ من میگشت و من باید کمکش میکردم!
🖊‌ @mahruyan123456 🍃
چشمهایت‌راکه‌دیدم‌ ناگهان‌لرزم‌گرفت حالِ‌بیدِکوچه‌تان‌راتازه‌ میفهمم‌که‌چیست!💘 @mahruyan123456🍃
داشتنت باید مزه ىِ توت فرنگى بدهد یا انار گلپر زده، یا آش رشته مادر بزرگ تو غروب هاىِ جمعه داشتنت باید بوىِ یاسِ رازقى بدهد، یا بوىِ خاکِ باران خورده نمیدانم ما که نداشتیم! اما داشتنت باید چیزِ خیلى قشنگى باشد😍 @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هیچ بارانی رد پای خوبان را از کوچه های خاطرات نخواهد شست دوست داشتن خوبان، همیشه گفتنی نیست ... گاه سکوت است گاه نگاه مهربان گاه دعا از دل و جان ... 💞سلام صبح زیباتون بخیر 💞 @mahruyan123456🍃
تڪیہ گاهم ڪہ تو باشي بہ ڪوه تڪیہ داده ام انگار تمام دنیا هم آوار شود برسرم دل گرمم ڪہ تو پناه مني و دوستت دارم💕 @mahruyan123456🍃