▪️لا يَوْمَ كَيَوْمِكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ویا لَا يَوْمَ كَيَوْمِ الْحُسَيْنِ، اَلسَّلامُ عَلیٰ مَنْ اُريقُ بِالظُّلْمِ دَمُه
سلام بر آقایی كه خونش را
به ناحق و با ستمكاری ریختند..!🏴
@mahruyan123456🍃
📓 #صدای_بارون_عطر_نفسهات
🖇 #قسمت_چهل_و_سوم
✍🏻 #هاوین_امیریان
حرفاي بچه ها یادم اومد . که فکر می کردن به خاطر ازدواج از شهرم دور شدم .
-: کاش اینطور بود ...
از جا بلند شدم و به نماز ایستادم.
بعد نماز ، از اتاق که بیرون اومدم دیدم بابام اینا اومدن . مامان هم داشت سفره پهن می کرد .
-: سلام بابا... خوبی؟
بابا -: سلام دخترم ...
رو به مامانم کردم .
-: زود نیس واسه شام؟
مامان -: ساعت نهِ... اینام گرسنه شونه.
رفتم کمکش . با بشقاب و قاشق از آشپزخونه بیرون اومدنی ، برادرم از دستشویی بیرون اومد .
-: سلام. محسن وسیله هاتو آوردي؟
خندید و سر تکون داد . بشقابا رو چیدم تو سفره .
-: بابا شمام رفتی داخل خوابگاهشون؟
بابا اومد و نشست سر سفره . رفتم تا باقی وسایل رو بیارم .
بابا -: آره بابا. این داداشت انقدر طولش داد!
محسن -: داشتیم خدافظی می کردیم. بابا اومد تو یه چاي و میوه هم خورد.
خندیدم . همگی نشستیم سر سفره .
-: خدافظی ؟ ... خب تو دانشگاه هر روز همو می بینین دیگه ...
محسن -: آخه هم اتاق بودن یه صفاي دیگه داشت ...
مامان -: خب تو می موندي همونجا ... چه بهتر ...
همه زدیم زیر خنده .
بابا -: شام رو بخوریم ... بریم بیرون این اطرافو بچرخیم. خانم شما هم دیگه برو بیا یاد بگیر گم نشی.
مامان -: باشه. راستی محدثه فردا با استادش قرار داره با ما نمیاد.
با همین بحث ها شام رو خوردیم. بعد جمع و جور کردن ، بیرون رفتیم و یه گشتی زدیم و برگشتیم .
در اتاقم رو بستم . لباس راحتی هام رو پوشیدم . گوشیمو از روي میز چنگ زدم و دراز کشیدم روي تخت . جواب پیام هاي بچه ها رو دادم و انقده باهاشون صحبت کردم که همونطور گوشی به دست خوابم برد.
صبح با تکون دادناي آروم مامان از خواب پا شدم .
مامان -: محدثه ما داریم میریم. یادت نره کلید برداري؟ کنار در آویزونه.
چشمامو باز کردم .
-: باشه خدافظ.
چرخیدم به پهلو و باز چشمامو بستم . یهوعین برق گرفته ها از جام بلند شدم.
-: مامان ساعت چنده ؟ ....
مامان -: هشت ...
کوبیدم تو سرم .
-: وااااي دیرم شدددد! هشت و نیم باید اتاق استاد باشم!
مامان -: خیلی خب پاشو زود حاضر شو ما برسونیمت بعد بریم.
@mahruyan123456 🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
📓 #صدای_بارون_عطر_نفسهات 🖇 #قسمت_چهل_و_سوم ✍🏻 #هاوین_امیریان حرفاي بچه ها یادم اومد . که فکر می کر
پارت جدید داشتیما😍☝️🏻
لیست رمانا هم سنجاقه✨
‹🍒❤️›
اگه داری اینو میخونی بدون که حالت به زودی بهتر میشه. هرچیزی که داره اذیتت میکنه، میگذره. یه شبه این اتفاق نمیفته ولی اوضاع بهتر میشه. بهش زمان بده!@mahruyan123456 🍃
#حسیـنمن❤️
پیچیدهشَمیمَتهَمہجااِیتَـنبےسَر
چوݩشیشہیِعَطریڪهدَرَشگُمشُدهباشَد
@mahruyan123456 🍃
📓 #صدای_بارون_عطر_نفسهات
🖇 #قسمت_چهل_و_چهارم
✍🏻 #هاوین_امیریان
باشه اي گفتم و با سرعت نور همه کارامو کردم. دست و رومو شستم. وسیله هامو جمع کردم. لباس پوشیدم و یه چیزایی ریختم تو حلقم و پریدم تو ماشین.
-: سلام صب بخیر ...
بابا -: علیک سلام ... پس چرا اینطوري؟
-: دیشب با بچه ها حرف می زدم یادم رفت ساعت زنگ بذارم ، خواب موندم ...
پرسان پرسان من رو رسوندن دم در دانشگاه . از همونجا با هم خدافظی کردیم و رفتم . یه آیت الکرسی خوندم براشون تا سفرشون بی خطر باشه.
رفتم سراغ استاد ... کارام تقریبا طول کشید تو دانشگاه... با استادم فقط حدود یه ربع صحبت کردیم . بقیه کارها ، انجام فرمایشات استاد بود . یکم با بچه ها ادا در آوردیم و بگو بخند کردیم . با این که سعی کردم کلی وقت تلف کنم . ولی سرِ چهار ساعت خونه بودم.
نهارم رو گرم کردم و خوردم . دلم می خواست برم پیش عاطفه ولی می گفتم زشته! خب سر ظهر بود!
سعی کردم خودم رو با تلویزیون سرگرم کنم. ولی آخرشم نتونستم جلو خودم رو بگیرم . یه چادر انداختم سرم تا برم پیشش .
راستش خیلی دلم می خواست بدونم که چطور با شوهرش آشنا شده و ازدواج کرده . با آسانسور رفتم بالا . زنگ درشون رو زدم و چون منو نمی دید پرسید...
عاطفه -: کیه؟
-: محدثم...
بلا فاصله درو باز کرد و با کلی ذوق و شوق گفت ...
عاطفه -: ببببههههه ... سلااااممممم ... خاااانوووومممم ....
دستم رو گرفت و کشید تو .
عاطفه -: بیا تو ببینم ...
-: ببخشیدا ... خیلی بد موقع اومدم ...
درو بست .
عاطفه -: این حرفا چیه؟ ... منم خیلی حوصلم سر رفته بود ...
چادرمو از سرم در آورد و آویزون کرد .
-: آقاتون خونه نیست؟
عاطفه -: نه خیالت راحت... امروزم دیر می خواد بیاد.
کشوندم سمت هال . راهنماییم کرد تا بشینم . نشستم . خودشم نشست کنارم.
عاطفه -: خوب شد اومدي... غصم گرفته بود امروزو چجوري بگذرونم...
موهاشو تاب داد.
عاطفه -: با خودم می گفتم محدثه کلا ما رو فراموش کرده!
@mahruyan123456 🍃
#قصص۲۴
(رَبّ إنّی لِمَا أنزَلتَ إلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقیرٌ)
پروردگارا من به هر خیری که برایم بفرستی سخت نیازمندم🍀💚
@mahruyan123456 🍃
لبم لبریز از جام حسین است
عروج نام من بام حسین است
اگر جراح قلبم را شکافد
به روی لوح دل نام حسین است
از روز ازل تا روز محشر دوستت دارم #حسین🏴
@mahruyan123456🍃
من تماشای تو میکردم و غافل بودم کَز تماشای تو خَلقی به تماشای منند♥️✍🏻| #هوشنگ_ابتهاج @mahruyan123456 🍃