eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام ای که روشن شود از نور تو هر صبح جهان روشنای دل من حضرت خورشید سلام. @mahruyan123456🍃
joze29.mp3
4M
صوتی🎧 📜 (تندخوانی)✨ 🎤استادمعتزآقایی @mahruyan123456🍃
🔴 دعای روز بیست و نهم ماه رمضان اللهمّ غَشّنی بالرّحْمَةِ وارْزُقْنی فیهِ التّوفیقِ والعِصْمَةِ وطَهّرْ قلْبی من غَیاهِبِ التُّهْمَةِ یا رحیماً بِعبادِهِ المؤمِنین. خدایا بپوشان در آن با مهر و رحمت و روزى كن مرا در آن توفیق و خوددارى و پاك كن دلم را از تیرگیها و گرفتگى‌هاى تهمت اى مهربان به بندگان با ایمان @mahruyan123456🍃
بہ‌مشڪڵاٺ‌لبخندبزݩ(: تا‌بفهمھ‌خدا‌بزرگ‌ٺر‌ازاونہ⇨♡↻ @mahruyan123456🍃
تو مگر چند نفر بودی که رفتنت جهانی را ویران کرده؟؟؟ معلوم شد تو به تنهایی یک جهان بودی سردار عشق♥️ 😭😭😭😭 🌹 @mahruyan123456🍃
کم کم غـروب دیده مےشود صد حیف از این بساط کہ برچیـده مےشود در این بهار رحمت و غفران و مغفرت خوشبخت آنکسےست کہ بخشیده می شود @mahruyan123456 🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
#پارت158 باترس گفتم: -بله؟ ...- -الو؟!.... من این نفس هارا میشناختم!میشناختم خدا...میشناختم حالم خو
خب سخت بود با مردها روبه روبشوم.مخصوصا حسام و محمد و حاج آقا...همگی با امیراحسان رسیدند.از خجالت از آشپزخانه در نمیامدم.نمیدانم یک حس خاصی بود که به من دست داده بود.نسرین هم همراهشان بود با امیرحسین و علیرضای نامرد! نسیم با اخم وارد شد وگفت: -دیوونه! بیا تا جلو درن هنوز سلام بده. -روم نمیشه بخدا نسیم . دستم را کشید و من در حالی که گوش هایم داغ شده بود شرمزده گفتم: -سلام. نگاهم به امیراحسان افتاد که بالذت به شرمم نگاه میکرد. امیرحسام و محمد با روی باز سلام دادند و تبریک گفتند و پدر شوهر مهربانم؛بازهم من را غافلگیر کرد و بعد از بوسیدنم یک پاکت کوچک به دستم داد فکر کردم کارت هدیه باشد اما سکه بود.همگی نشستند و من به بهانه پذیرایی به آشپزخانه پناه آوردم.امیراحسان وارد شد و طبق معمول احاطه وار بالای سرم ایستاد:سلام,خوبی؟ -سلام ممنون.خسته نباشی.. -ممنون,چیزی نمیخوای؟ فائزه و نسیم و نسرین وارد شدند -نه فدات شم.. روبه خانم ها گفت: -کمکش کنید لطفاً... و خارج شد فائزه گفت : -واه واه! کمکش کنید لطفاً ! -حسود... حوصله نداشتم.شاهین گند زده بود به اعصابم کم کم مردها بلند شدند و به اتاق کار احسان رفتند.بچه ها هم بازی میکردند. دو پدر هم باهم مشغول بودند و مادر هاهم باهم. مستی طاهارا بغل گرفته بود و با اوبازی میکرد.بحث های زنانه هم که در آشپزخانه شروع شده بود.من اما در فکر پرونده ى نحس کریم بودم.نسرین یک سینی با سه فنجان داخلش از کنارم گذشت: -ببخشید فضولی کردم گلم.گفتم بریزم ببرم واسه آقایون تو اتاق. جرقه ای در ذهنم زده شد و فوری ایستادم. -نه عزیزم این چه حرفیه تازه زحمتم کشیدی دیگه بردنش بامن. -نه خب میبرم! آخه خودمم کار دارم گلم.میخوام یکم بشینم پیششون بحث کاریه. ورفت از خشم داغ کردم.او بی منظور گفت اما من به شدت عصبی شدم.از اینکه او پلیس بود و من مجرم حالم بد بود.نشستم و هیچ حواسم به موضوع مورد بحث نسیم و فائزه نبود.یادم آمد سه فنجان برد.پس یکی هم برای خودش ریختم و بردم تا بلکه اینطور بشود راهی به جمعشان پیدا کنم.در زدم و دیدم که امیر احسان با خشم روی میز خم شده و نفس نفس میزند.اخم های نسرین هم در هم بود و امیرحسام از همه زهرمار تر سرش را گرفته بود و با اخم غلیظی به نقطه ای نگاه میکرد.نمیدانستم چه شده بود.آنقدر ترسیده بودم که زبانم نمیچرخید چیزی بگویم.محمد که با اخلاق تر از همه بود سرفه ای کرد و گفت: -جانم زنداداش؟؟ همه ى این اتفاق ها سه ثانیه طول کشیده بود.به خودشان آمدند و به من نگاه کردند امیراحسان با نگرانی به سمتم آمد و گفت: -جانم؟ فنجان را به دستش دادم و گفتم: -واسه نسرین. همین...اصلا نتوانستم جو خشن و ترسناکشان را که از قضا روی مسئله ای که به خودم ربط داشت کار میکردند را تحمل کنم برگشتم و توجهی به تشکرشان نکردم.میترسیدم زیاد بدانم...میترسیدم نتوانم جلوی زبانم را بگیرم و از ترسم به شاهین لو بدهم...اما بدجور نگران بودم. دلم میخواست جرأت داشتم و با پررویی میماندم و میشنیدم... نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼
بقیه ی مهمانی برایم زهر شده بود. هیچ حس وحال قبل را نداشتم.وقتی بعد ازشام همه دورهم جمع شدیم امیراحسان با یک عذرخواهی بلند شد و به اتاق رفت.در همان وقت فرید هم زنگ را زد وبه جمعمان پیوست.وقتی امیراحسان برگشت؛دوتا ساک هدیه ی کوچک دستش بود.چشمانم برق زد.بدجنس ...حتماً آن موقع که از خجالت در آشپزخانه چپیده بودم از فرصت استفاده کرده وآن دو بسته ی دوست داشتنی را از چشم منه فضول پنهان کرده است.کنارم نشست و آنکه بزرگ تر بود را اول به دستم داد وگفت: -این واسه ی مادر شدنش... سپس دومی را که اندازه ی یک نصف کف دست بود به دستم داد این یکی خودش میدونه واسه ی چیونامحسوس به گوشه ی لبم نگاه کردهمه دست زدند وفائزه با جیغ وداد گیر داد که آن یکی برای چه بود!! نسیم حرف انداخت و بلند گفت: -اه بهار بازشون کن دیگه! آرام جعبه ی اول را باز کردم ودیدم یک گوشی عالی با بهترین مارک بجای این گوشی دم دستی ای که بعداز آن ماجرا دست میگرفتم برایم خریده خودش توضیحات را اضافه کرد: -آخه گوشی نداشت..اون قبلی منو استفاده میکرد..خطّشم توشه بهار.جدید گرفتم خطت رو. با حرص از اینکه نمیتوانم در جمع راحت ابراز احساسات کنم،آهسته گفتم: -ممنونم امیراحسان جان. و او رضایتمند از اینکه سبک بازی درنیاوردم لبخند زد.خودآزاری داشت! خودش دوست داشت درجمع حیا کنم محمد: -بهار دومیش... خوشَم باشَد ! محمد خودمانی شده ! -چشم. دومی را باز کردم. مطمئن بودم جواهرات است.یک انگشتر ظریف تک نگینه ی طلاسفید را در اوج مهربانی روی یک برگ گل رز گذاشته بود! چشمانم را بستم و آهسته گفتم: -خدایا این خیلی خوبه! چشم گشودم ونگاهش کردم.عاشق وشرمنده نگاهم میکرد.میگویم عوضی است قبول ندارد! طوری با احساساتم بازی کرد که تمام درگیری های ذهنیم را فراموش کردم.از مردی که زنش را بزند؛ حالم بهم میخورد اما او عجیب من را عوض کرده بود. همه دست زدند ومحمد وفرید ترکاندند بس که مزه ریختند.در چشم های پدر و مادرم یک آرامش وحس شکرگزاری موج میزد.انگار خیالشان بدجور راحت بود.فائزه گفت: -بده خودش دستت کنه.. انگشتر را برداشت ودردست راستم قرینه ی حلقه ام انداخت.فیت فیت بود فائزه دوباره گفت: -اون گردنبند فرشته ایه کو؟ آه از نهادم برآمد وپرغصه گفتم:اون مدت که منو ... نمیدانم به زبانم نمیامد..شاید مسخره کنی یا برایت غیرقابل درک باشد اما نمیتوانستم بگویم دزدیده شدم..اه نسیم:-باشه خودمون فهمیدیم. امیراحسان دوباره گفت: -ببخشید. وبلند شدو این بار زود تر برگشت: -ایناهاش...اونجا که دیدمش گذاشتم جیبم یادم رفت بهت بدم. باز فائزه گیر داد خود احسان به گردنم بیندازد اما امیراحسان اگر این واکنش را نشان نمیداد در امیراحسان بودنش شک میکردم! با حالتی میان اخم و شوخی گفت: -نخیر دیگه زشته. همه ترکیدند و او واقعاً در برابر اصرار ها مقاومت کرد و گردنبند را به دست خودم داد حالا همه فکر میکردند ناراحت شده ام دیگر نمیدانستند در دلم چه قربان صدقه هایی برای این اخلاق های خاصّش میرفتم.نسیم گفت: -بده خواهری ببندم واست. نسیم برایم بست و فائزه ی بیش فعال دوباره گفت: -داداش دخترتو میدی طاها؟ ترکیدن کم بود.جمع همه نابود شدند از خنده .امیراحسان اما کمی خندید وبا جدیت گفت: -محمد بیا پیشم یکم رفتار مردونه یادت بدم. محمد: -داداش فایده نداره. -چرا داره. فائزه عصبانی گفت: -برید بابا نخواستیم! از خداتون باشه طاها دامادتون بشه! امیرحسین که همیشه عاقل تر و بزرگ تر رفتار میکرد؛حرفی زد که چشم های همه چهارتا شد کنار امیراحسان نشست وبا جدیت گفت:دخترعمو احسان رو کسی بهش چپ نگاه کنه با من طرفه.از این شوخی ها نباشه لطفاً. من و امیراحسان ناباور بهم نگاه کردیم. مگر چندسالش بود؟! کم کم متوجه شباهت هایی بین او و امیراحسان میشدم.همه این نکته را از اول گوشزد میکردند و حالا میدیدم که حق دارند.حتی ظاهری هم ته چهره ی احسان را داشت وسمت چپ سرش یک دسته موی طلایی رنگ بین موهای سیاهش داشت.اما موهای سفید امیراحسان یک دسته از جلو ومایل به راست درآمده بود وحاج خانم اعتقاد داشت موهای احسان هم اوایل طلایی بوده است. امیراحسان دستش را روی سر امیرحسین گذاشت وگفت: -جون عمو... و روی سرش را بوسید خانم های مهربان اطرافم که تمامشان واقعاً دوستم داشتند؛ قبل از رفتنشان تمام خانه را دسته ی گُل تحویل دادند ورفتند. امیراحسان در را بست وگفت: -خسته شدی عزیزم. نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼
_نه... به سمتش رفتم وسربلند کردم: -خیلی ممنونم بابت این همه محبت و ...اِم...نگاه دزدیدم...خوبی و آقایی... دستش را دور یکی از بازوهایم پیچید وگفت: -یک دهم کار زشتمم جبران نشده.خیلی ناراحتم بهار...حس میکنم هیچکدوم از عباداتم قبول نیست. سرم را روی قلب تپنده وقویش گذاشتم: -اَه..دیگه خودتو لوس نکن مسخره .گفتم مهم نیست.یعنی بودا... ولی خب خر شدم بخشیدم. شوخی بردار نبود به کُل! با التماس گفت -بگو بخدا بخاطر خر شدن بخشیدی؟ یعنی عمقی نبود؟ دیگر حرصم را درآورد.آهسته مشتی به بازویش زدم وگفتم:شوخی کردم.بیا بریم خسته ام.... خوابیدیم و او آنقدر مهربانی کرد که حس کردم اگر الان با او در مورد گذشته حرف بزنم کمکم خواهد کرد! دائم به زبانم میامد تا حرف بزنم.دلم داشت میترکید.تحمل حمل این همه بار را نداشتم! کلافگیم را فهمید: -جان دلم؟ نگاه لغزانم را روی چشم های آرامش ثابت کردم...میامد که ریخته شود...میخواستم بگویم ...از اولش از اول اولش اما جرأت نداشتم ....- -بگو عزیزم نگران چی هستی؟ من اینجام... باورم شد همه چیز خوب پیش میرود...اما گفتم قبلش این را بپرسم تا صددرصد مطمئن شوم -ببین یه چیزی میگم تیریپ بر نداری خب؟ابروهایش بالا رفت ومتعجب گفت: -چی چی برندارم؟! -میگم یه چیزی میگم همینجوری میگم خُب؟ چون خیلی عشقولانه شدی میگم. با خنده گفت: -خیلی جالب حرف میزنی بهار...واقعا کمتر پیش میاد من بخندم .با تو شادم اکثر اوقات. -امیر اگه.. -امیراحسان منظورته دیگه؟ -آره بابا همون.. "سرگرد سید امیراحسان حسینی" زیرخنده زد وخودش را بیشتر به من چسباند: -خوبه! آفرین ! حالا بگو.. -اگه اون فرضیت درست بود و من جاسوس بودم مثلاً... با وحشت به اخم های ظریفش نگاه کردم وادامه دادم بفرما...تیریپ برداشت! دارم میگم مثالًَ...تو چیکار میکردی؟ با جدیت گفت:ببین هر حرف بدی الان تأثیر داره رو بچه...اصلاً چرا اینجوری میگی اعصاب آدم و بهم میزنی؟ کم کم دارم...لا اله الّا الله... -تو رو خدا امیراحسان خواهش میکنم.آخه حس میکنم خیلی دوستم داری در واقع حرف در دهانش گذاشتم..چون بهم علاقه داری فکر نکنم منو کاری داشته باشی نه؟ پوزخند زد و پشتش را به من کرد -اصلا درکت نمیکنم.لطفاً ادامه نده. -بجای این همه حرف یک کلمه بگو. -جوابم اونی که تومیخوای بشنوی نیست. قلبم ریخت -خب بگو.... در اوج سنگدلی گفت: "هیچی همون کاری که با یه مجرم میکنن باهات میکردم. شبت خوش نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼
زینب تنها نشسته بود. دریک اتاق تاریک شبیه زندان. زانوانش را جمع کرده بود ودوباره برهنه بود.با وحشت عقب عقب رفتم وانگار که میدانستم باردارهستم. دستم را روی شکمم گذاشتم. این بارحس میکردم مکالمه ها ارادی است! یعنی میتوانستم سؤالی که خودم دلم میخواهد بپرسم. همیشه بعداز هر خواب؛لجم درمیامد که چرا گاهی سؤال های کم اهمیت میپرسیدم. خیلی میترسیدم با حال زاری پرسیدم: -زینب چرا اینجایی؟ دیگه جات خوب نیست؟سرش را بلند کرد. موهای پریشانش را کنار زد. توقع چهره ی کینه وار و ترسناک داشتم اما آرام وملتمس نگاهم میکرد: -نه. -چرا؟ -بچه هارفتن...بهار توباید جبران کنی. بغض واقعی داشتم -زینب من خیلی بدبختی کشیدم توروخدا دست از سرم بردار. من کاریت ندارم...من حقمو میخوام. -حقت چیه؟ -که جام پیدا بشه. با آبرو دفن بشم..خیلی حرف پشتم میزنن.. -زینب من دارم مادر میشم. تورو خدا واسم دعا کن.بخدا پشیمونم. سرش را دوباره روی زانوانش گذاشت وگفت: -حق منو بگیر بهار.بذار آرامش بگیرم..سردمه... با دلسوزی نزدیکش شدم وغیرارادی لباس خواب بلندی که تن خودم بود را درآوردم وبرهنه شدم -بیا تنت کن... نگاهم کرد و لبخند زد.دستش را آهسته با حرکتی شبیه حرکت روح دراز کرد ولباس را گرفت -ممنونم.آبروم رو خریدی.. به خودم آمدم ودیدم لرز کردم.از اینکه برهنه ی مادرزاد بودم خجالت کشیدم با یک حس غریب گفتم: -خودم سردم شد! -آره ...آبروی خودت رو خرج من کردی..ممنونم. تمام تنم سرشد و یخ زد. بایک "هین" از خواب پریدم و دیدم پوستم مور مور شده است.تپش قلب گرفته بودم.نفس عمیقی کشیدم و به خوابم فکر کردم. منظورش چه بود؟! نکند همان ساده ترین تعبیری که میشد کرد بود؟! یعنی من باید از زندگی و آبروی خودم میگذشتم تا او آرامش بگیرد؟هه ! مسخره بود! انگار فرحناز و حوریه و کریم و ناصر وشاهین هویج بودند. صدای خواب آلود امیراحسان آمد: -چی شده؟ نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼
_هیچی... با نگرانی گفت: -حالت خوبه؟ نمیدانم چرا با تمام عشقم؛یک لحظه حرصم گرفت وغریدم: -نترس بچّت خوبه. نوچی کشید وگفت: -استغفرالله... بلندشد و جفتم نشست: -یعنی چی این حرف الان؟ بخدا که دیگر نمیکشیدم.منه خر را بگو که حوصله ی جر وبحث داشتم. دیگر از من گذشته بود.با ندامت گفتم -ببخشید،حساس شدم.منظوری نداشتم. در کمال ناباوری دست گرمش را پشتم گذاشت وآهسته ماساژ داد: -خواب دیدی نه؟ در حالی که دودستی صورتم را گرفته بودم؛سرتکان دادم ...- -خیره...دیگه نخوابیم فکر کنم یک ربع دیگه اذان باشه.هوم؟ باز هم سرم را بالاوپائین کردم ....- -زبونم که نداری..؟ این بار به شوخی سرم را به چپ و راست تکان دادم -... سرم را جلوک کشید و روی موهایم را یک بوسه ی کوتاه زد هر دو وضو گرفتیم و طبق برنامه ی گذشته؛پشتش نماز خواندم.درحالی که سرسجاده اش ذکرمیگفت مخاطب قرارش دادم: -این روزا حالم هیچ خوش نیست..فکر نکن زن بیشعوری داری.کلی میگما... -دوراز جون این چه حرفیه خوش بحال بچه باباش تویی.خیالم راحته دیگه پشت میز نشست واشاره کرد من هم بشینم -چرا خوش بحالش ؟ تو هم که مامانشی خوش بحالش. -نه تعارفی نگفتم. -منم تعارف ندارم.مامان خوبی داره لبخند تلخی زدم وبا رومیزی بازی کردم: -اینکه پیش توعه خیالم رو راحت میکنه بغض داشتم...ادامه دادم میدونم یه روزی...یه روزی من نباشم جاش خوبه... اشک داشتم. با جدیت گفت: -به من نگاه کن. گوش نکردم چون نمیتوانستم. -...آه.. -بهار نگاه. سرم را بالا کشیدم وعلناً نفس های عمیق کشیدم اشکم نریزد ...- -تو نباشی یعنی چی؟ این چه حرفیه؟! چرا حرفات تلخه؟ با زور این جمله هارا ادا کردم: -کُلّی میگم..نباشم اگه..آه.. نمیتوانستم -اینجوری نگو قربونت بشم همیشه جفتمون بالای سرشیم. اُمیدی به این حرف نداشتم... -نه..معلوم نیست! -چرا؟؟؟ وقت حاشا نبود.بگذار ببیند حالم بد است،بغض دارم،درد دارم.سرم را روی میز گذاشتم وآهسته اشک ریختم. مقطع مقطع گفتم: -چرا،نداره،آدم،از،دو،ساعت، بعد،خبر،نداره،شاید،سر،زای مان،بمیرم،شاید،دو،سال،بعد ،بمیرم،اصلاً،یه،جوری،بشه، نباشم صدای کشیده شدن صندلیش آمد. نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا