هدایت شده از 🌙مَہ رویـــٰــان
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍❤️
✍🏻به قلم بانو #دلآࢪا
#رمان عاشقانه دفاع مقدس عشقیازجنسنور✨👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/458
#رمان کاملا واقعی پاک تر از گل🌼👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/2216
#رمان اجتماعی مذهبی طهورا💛👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
⚠️کپی از رمان ها حرام است⚠️
✨♥️🌱
ᴛʜᴇ ᴍᴏsᴛ ᴠᴀʟᴜᴀʙʟᴇ ɢɪғᴛ ʏᴏᴜ ᴄᴀɴ ʀᴇsᴇʀᴠᴇ ɪs ᴀɴ ʜᴏɴᴇsᴛ ғʀɪᴇɴᴅ..!
با ارزش ترین هدیه ای که میتونی بگیری ، یه دوستِ قابل اعتماده :)))
@Mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اسـټـــــورێ🦋
انَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّهِ...🕊
منباخداغـمۅدڔددلڂــودگویم... 🙃
@Mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتهفتاددو:
بالاخره یک شب طولانی هم به صبح رسید و سپیده طلوع کرد .
یک شبی که به اندازه ی یک سال برایم تمام شد.
فکر حرف های سیاوش لحظه ای رهایم نمی کرد و آرام و قرارم را گرفته بود .
حتی اگر اون خونه ی درب و داغون مون هم می فروختیم و تمام اسباب و اثاثیه رو هم می فروختیم باز هم یک سوم اون پول رو نمی تونستم جور کنم .
اما دیگه حتی اون سقفی هم بالای سرمون داریم از بین میره و باید آواره ی کوچه و خیابان بشیم .
چه غلطی باید می کردم من !!
تو باتلاقی افتاده بودم که هر لحظه بیشتر در آن فرو می رفتم .
گره های کور زندگی ام روز به روز بیشتر و بیشتر میشد .
و من به هر چه چنگ میزدم برای کمک آوار میشد بر روی سرم !
پرستار سفید پوش به اتاقم آمد و بعد گذاشتن صبحانه روی میز لبخندی دلنشین زد و گفت : فکر کنم امروز دیگه مرخص بشی !
دیگه از دستمون راحت میشی .
--چطور مگه ؟ دکتر چیزی گفته !
--نه خوب حالت بهتر شده حالا تا باز دوباره خودشون میان و میگن .
اصلا میلی به صبحانه نداشتم .
چند روزی که بیمارستان بودم حسابی کلافه شده بودم .
گوشی ام همراهم نبود !
حتما تا حالا مادر و پدر بیچاره ام مرده وزنده شدن ...
آخ که گور به گور بشی که همه چیزت واسم مکافات داشت .
با پا گذاشتن دکتر به اتاق تمام افکارم پر کشید همه ی وجودم چشم شده بود تا ببینمش .
خودمم نمی دونستم چِم شده بود. !
چرا اومدنش اِنقدر باید برام مهم باشه و با اومدنش به وجد بیام .
چی داشت تو وجودش این پسر جوان و متین !
روپوش سفیدش عجیب به هیکل مردانه اش نشسته بود .
موهای مشکی و مُجعدش را یک طرفی شانه زده بود .
همان طور که نگاهش به زیر بود به طرفم می آمد با پرستار جوانی که همراهش بود .
آهسته سلام کرد و نگاهی به عکس و پرونده ام انداخت و گفت: امروز دیگه ترخیص تون می کنم خانم تابش .
اما باید برید و خونه استراحت کنید .
هفته ی آینده هم میاید مطبم و عکس برداری میکنید تا ببینم اوضاع دنده های شکسته چطوره .
--ممنونم آقای دکتر .
--خواهش می کنم زیر لبی گفت و رفت .
پرستار جوان آنژیوکت را به آرامی از دستم بیرون کشید و پنبه ی الکلی را رویش گذاشت تا خون بیرون نزند .
ازش پرسیدم : من الان دیگه مرخص هستم ؟ یا بعد از ظهر باید برم .
--نه دیگه همین الان هم میتونی بری فقط میری صندوق هزینه ی بیمارستان رو واریز می کنی بعد میری .
آه از نهادم برخاست .
چه می پنداشتم و چه شد !
با خودم می گفتم حتما خرج بیمارستان رو داده و رفته .
با خودش فکر نکرد که این زن بی کس و کار که روزی زنش بوده از کجا باید بیاره ...
بد جور لای منگنه گذاشته بودم و رفته بود .
ازش پرسیدم : هزینه اش چقدر میشه !
ابروهایش را بالا داد و گفت : سه شب اینجا بودی میشه ۶ میلیون تومن !!
کُپ کردم !
چی باید می گفتم من !
کف دستم رو دراز می کردم جلوش و بگم اگه داره بیا بِکن ...
کی اینجا حرف منو باور می کرد که من یک قرون هم ندارم از خودم .
با ناراحتی گفتم : آخه چرا انقدر زیاد ! مگه چی شده !!
اخمی کرد و با تشر گفت : خانم محترم وقتی میای بیمارستان خصوصی باید فکر این چیزا هم بکنی .
تا پول رو ندید نمی تونید از این در خارج بشید .
زنگ بزن شوهرت یا اقوامت بیان .
با خودم گفتم آخه کو شوهر !! شوهر من الان اون سر دنیاست !
خانواده ام هم که از خودم بدبخت تر هستند .
پرستار رفت و باز من تنها شدم در این اتاقک کوچک و دلگیر ...
باز هم اشک هایم سرازیر شده بود و دلم پی بهانه ای می گشت تا ببارد و سبک شود .
خودم را در آخر خط می دیدم و در تنگنای زندگی دست و پا میزدم .
گویی که ندایی در درونم با تمام وجود فریاد میزد و می گفت خدا را صدا بزن .
همان رفیق همیشگی بنده هایش !
همان کسی که بودنمان را به او مدیون هستیم .
او که از رگ گردن به بنده هایش نزدیک تر هست ...
از خودم می پرسیدم اما آیا مگه هنوزم من رو جز بنده هاش حساب میکنه !
مگه نه اینکه خدا آدم های خوب رو دوست داره نه انسان هایی هم چون من سرا پا تقصیر و گناه کار !
و باز هم همان ندای درونم جوابم را میداد و می گفت : خدا ارحم الراحمین هست و اوست که برای بنده هایش کافیست ! الیس الله بکاف عبده !
و یاد آیه ای از قرآن افتادم که وِرد زبان حاج آقای مسجدمان بود .
"وَ قالَ رَبُّکمُ ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکمْ إِنَّ الَّذِینَ یسْتَکبِرُونَ عَنْ عِبادَتِی سَیدْخُلُونَ جَهَنَّمَ داخرین"
*پروردگار شما گفته است مرا بخوانید تا(دعای) شما را اجابت کنم، کسانی که از عبادت من تکبر می ورزند به زودی با ذلت وارد دوزخ می شوند.*
از روی تخت برخاستم و کفش هایم را پوشیده و به طرف پنجره ی اتاق رفتم .
سَرم را از پنجره بیرون آورده 👇🏻👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
--و به ندای قلبی ام گوش داده و سرم را به طرف آسمان صاف و آبی بالا گرفتم و دست هایم را به سویش دراز کردم و با تمام وجودم ...
از عمق جانم ...
صدایش زدم !
و گفتم : خدایا کمکم کن .و دستم رو بگیر رهایم نکن به حال خودم .
خیلی وقته که باهات قهر کرده بودم و دیگه صدات نمی زدم .
اما میدونم که کارم اشتباه بوده !
اما تو رئوفی ! تو مهربونی ...
ستار العیوبی ! غفار الذنوبی ...
ببخش مرا ...
این عَبد گنه کارت را .
حرف هایم را که میزدم آرامشی عجیب به وجودم سرازیر میشد .
چیزی که این سال ها حس نکرده بودم و نداشتم .
حس کودکی ام را داشتم که بی دغدغه و بدون هیچ مانعی با خدا حرف میزدم و در برابرش خم و راست میشدم ...
***
فکری به ذهنم رسید و ذهنم جرقه ای زد .
با خودم گفتم شاید اگر برم پیش رئیس بیمارستان و اوضاعم رو براش شرح بدم قانع بشه بالاخره اونم انسان هست و وجدان داره ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
میآیی ای بهار به زودی و میرود
از شهر،رفتهرفته خزانیکه سالهاست..
سلام آقای دلتنگی هایم ...
@mahruyan123456🍃
#سلام_صبحتونبخیر 🌹
دوشنبه تون شاد
امروزت بهتر از دیروز👌
وموفقیت پی درپی 🌹🍃
دوستی ات با خدا❤
بیش از همیشه🌹🍃
جایگاه و نقش ات 🌹🍃
در خلقت خدا بی نظیر باد
@mahruyan123456🍃
صبح یعنی یک سبد لبخند..🙃
یک بغل شادی😍
یک دنیا عشق و خندیدن ❤️
از اعماق وجود...
بهشکرانهداشتن نفسےدوباره
@Mahruyan123456
[ 🌹🌹🌹]
#صبح که میشود...
قلبم را از نو برایِ کنارِ تُو تپیدن ،
کوک می کنم...
این یعنی خودِ خودِ زندگی !♥
@Mahruyan123456