eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
817 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍❤️ ✍🏻به قلم بانو #دل‌آࢪا #رمان عاشقانه دفاع مقدس عشقی‌از‌جنس‌نور💫🌿👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/458 #رمان کاملا واقعی پاک تر از گل 🌺🍃👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/2216 #رمان اجتماعی مذهبی طهورا 🌹🌱👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 ❌کپی از رمان ها حرام است❌
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍❤️ ✍🏻به قلم بانو #دل‌آࢪا #رمان عاشقانه دفاع مقدس عشقی‌از‌جنس‌نور💫🌿👇
∞↻∞ برای سهولت در خواندن خاطره لینک قسمت ها رو براتون اماده کردیم✨🌹 پارت اول👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/2216 پارت بیست و پنج 👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/3062 پارت پنجاه 👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/4033 پارت هفتاد و پنج 👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/4628 پارت صد 👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/5437 پارت آخر 👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/5990 ❌ کپی خاطره ممنوع و پیگرد دارد❌
عاشقی حس قشنگی ست ولی کاش اگر هر که افتاد در این قاعده محکم باشد https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 ریپلای‌به پارت‌ اول رمان زیبا و آنلاین طهورا 👆🏻 @mahruyan123456🍃
بعضی وقتاممکنه احساس کنی که گمگشته و تنهایی حس کنی که سردرگمی وته دلت غمه بزرگیه ولی خدا دقیقا می دونه که کجایی و برای زندگیت بهترین برنامه ها رو داره آنگاه که حس میکنی زیر بار مشکلات، کمرت درحال خم شدن است؛ نا امید نباش! شاید آن لحظه فرشته نجات، دستانش را روی شانه هایت گذاشته باشد روزهای سخت تموم میشن، مهم اینه که تو چقدر تونستی صبور شکرگذارباشی و همواره باایمان واعتقاد قوی به خدای بزرگت اعتمادداشته باشی صبورباش هماناپس ازسختی آسانیست . اِنّ مَعَ العُسْرِ یسْراً @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باید آرمان هامون انتخابامون ارتباطاتمون رفتارمون واخلاقمون رو متعالی کنیم.!ヅ وفقط به فکر امام زمان(عج) باشیم وفقط کارامونوبرنامهریزی هامون☘️برای حضࢪت باشہ عشق اودلدادگی به اوشیࢪین شدن بااو شاد شدن وشاداب شدن فقط با او..•| حواسمون باشہ دیگہ کارامون رو فقط برای بر طرف کردن موانع ظہور باشہ}••{ @mahruyan123456
همیشہ بہ یاد مہربانی خدا باش🌿ジ هی دائم باید حواست باشه یادت نره• بہ خاطر همینہ میگن هر کاری می کنید🌻 بسم اللہ الرحمن الرحیم بگید برای اینکه هی یاد مھربونیش باشی•↯↻• @mahruyan123456
🗝 🌹الصَّابِرِينَ وَ الصَّادِقِينَ‌ وَ الْقَانِتِينَ‌ وَ الْمُنفِقِينَ وَ الْمُسْتَغْفِرِينَ‌ بِالأَسْحَارِ... پـرهيزگاران، همان صابران‌ و راستگويان و فرمان‌ بردارانِ‌ فروتن‌ و‌ انفاق كنندگان‌ و استغفار كنندگان‌ در سحرها هستند...🍃 📖سوره مبارڪه آل عمـران @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : : تکیه اش را به پشتی رنگ و رو رفته ی مان داد و سرش را پایین انداخته بود . من هم با شرم روبرویش نشستم . زیر چشمی می پاییدم! حس می کردم نگاهش را از من می دزدد ... و کلافه و سر در گم به نظر می آمد . خیلی حرف ها داشتم برای گفتن اما زبان به دهان گرفته تا او سخن بگوید و حرف هایش را بشنوم . نگاهی به قُل قُل آب جوش که از سر و روی کتری‌ می ریخت انداختم و سریع بلند‌ شدم تا چای دم کنم ... که قبل از من دستمالی از جیبش بیرون آورد و دسته ی کتری‌ را با احتیاط گرفت و روی زمین گذاشت ... همان طور که به گل های قالی چشم دوخته بود گفت : بنشین ، برای چای خوردن و پذیرایی نیومدم . چشمی زیر لب گفتم و نشستم . دستاش رو بهم قفل کرد و با آرامش و لحن گیرایش‌ شروع کرد : روزگار بازی بدی رو سر ما در آورد . خیلی راحت ما رو از هم جدا کرد و فاصله انداخت و حالا طوری که اصلا فکرش رو هم نمی کردیم روبروی هم قرار داده . حتی قبل از ازدواجم با افسانه توی نامه ای که برات نوشتم گفتم که تو لیاقت بهترین ها رو داری‌. اون زمان همیشه ترس اینو داشتم که اگر روزی بدستت بیارم نتونم‌ خوشبختت کنم . اما جور دیگه ای شد و اون طور که انتظارش رو داشتم نشد . تمام این مدت فکر و ذکر هر شب و روزم بودی ...مکثی کرد و ادامه داد : و هنوز هم هستی حتی بیشتر از قبل . وقتی که از پدرم شنیدم که شما رو برای من در نظر گرفته خیلی متعجب شدم . احساساتم‌ با هم سر جنگ داشتند . یه دل خوش حال بودم از اینکه آرزوی رسیدن به تو توی همین دنیا برام محقق میشه ... و یه دل هم‌ گیر عذاب وجدانی بودم و هستم که یک لحظه رَهام نمی کنه . مثل طنابی محکم دور گلوم پیچ و تاب خورده . اونقدر که گاهی اوقات نفس کشیدن برای سخت میشه . صحبتش را قطع کرد و من منتظر ادامه اش بودم که با چیزی که می دیدم چشمام گرد شده بود و دلم را چنگ میزد . کم دیده بودم که یک مرد گریه کند . به قولی می گفتند مردها که گریه نمی کنند . و حالا همان مرد واقعی و مرد رویاهایم‌ می گریست . غم بزرگی روی دلش بود که اینگونه اشک می ریخت . کاش مَحَرَمش بودم تا بتونم دستاش رو بگیرم و بگم آروم باش کمال الدینم. گریه ی تو نفس های منو قطع میکنه . چه عذابی رو داشت متحمل میشد . حالا دو تامون درست‌ شبیه هم شده بودیم . دو تا عاشق با حس هایی متناقض . آب دهانم را قورت داده و گفتم : آقا ، خودتون رو ناراحت نکنید . این خواست خدا بوده . و هیچ کدوم از ما نمی تونیم با چیزی که خودش برامون مُقدر کرده بجنگیم . کمی آروم تر شد و گفت :معذرت میخوام ناراحتت کردم . اما باید بدونی که من آدم خوبی نیستم . یه آدم بی وجدان که به خاطر خواست و نیاز قلبی خودش بقیه رو زیر پا له میکنه و همه رو ندید می گیره . من خیلی آدم پَستی هستم . کتایون ! چقدر زیبا نامم را به زبان آورد . دلم می خواست باز هم صدایم کند و مرا با خیالات خوشم پیوند بزند . --بله آقا !! --میدونم که توام دارن مجبور میکنن . باور کن که من قصد ندارم زندگیت رو خراب کنم . میدونم که به عنوان یک دختر پر از آمال‌ و آرزو هستی و این حق تو نیست که با یک مرد زن و بچه دار ازدواج کنی . اگر بخوای‌ خودم طوری‌که‌هیچ‌کس نفهمه و دستش‌ بهت نرسه‌ از این عمارت فراریت‌ میدم ... با خودش چی فکر می کرد ! مگه نمی دونست که قلبم را قلبش گره زدم ... یک گره محکم و ناگسستنی . چطور حرف از جدایی میزد حالا که بعد این فراق داشتیم بهم می رسیدیم . --نه آقا واسه ی خودتون درد سر درست نکنید . اگر خواستم که بیاین اینجا برای حرف هایی بوده که خواستم بهتون بگم . برای من خیلی سخته که بشم هووی خانم بزرگ . اما دلم نمی خواد با نادانی و سهل انگاری مرتکب اشتباهی بشم که جبرانش‌ سخت باشه . با رفتن من از اینجا تنها پدر و مادر بیچاره ام سر افکنده میشن و سرشون زیر ننگ میره و هزار جور حرف پشت سرم زده میشه . میخوام بگم که اگر که به این ازدواج رضایت بدم شرط دارم . سوالی نگاهم کرد و گفت : چه شرطی؟ --خانم همسر اول شماست ، و مادرِ بچه ی شما . اونم یک روزی سالم و سر حال بوده و مثل همه ما زندگی کرده . عزت‌ و احترام داشته . میخوام همین روال ادامه داشته باشه . دلم نمی خواد که با اومدنم شخصیت شون رو له کنم و صاحب جاه و جلال بشم . خانوم اون خونه ایشون هست . و شما به عنوان همسر باید عدالت رو رعایت کنید . با اومدن من نباید چیزی تغییر کنه ... شرم و حیایی که داشتم باعث شد تا ادامه ی حرفم رو قورت داده و سکوت کنم . خودش تا ته حرفام رو متوجه شد و سرش رو بالا گرفت و زل زد به صورتم و گفت : مطمئن باش که همون طوری میشه که میخوای . من در حق افسانه خیلی بد کردم . عشق اونو ندیدم ... احساساتش رو ، مهر و محبتش رو ندیدم .👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه چون کور و کر بودم . هیچ چیز و هیچ کس رو ... جز تو نمی دیدم . فکر تو خواب و خوراک رو از من گرفته بود . و من زندگی رو به کام اون زن بیچاره تلخ کردم . اون بیگناه بود و مقصر اصلی پدرم بود که منو وادار کرد . اما افسانه قربانی شد . و حالا میدونم که برای زدن این حرف ها دیر شده اما میخوام تا زمانی که زنده ام و اون نفس می کشه براش جبران کنم . تا بلکه عذاب وجدان ولم کنه . با خودم گفتم : دیگه نوشدارو بعد مرگ سهراب چه فایده ای داره ! حالا که دیگه فلج شده ... دیگه خودش قادر به انجام کارهاش‌ نیست دیگه به چه دردش‌ میخوره . من زن بودم و جنس خودم را بهتر می شناختم و با تمام وجودم حس میکردم که باز هم او از ته قلبش افسانه را نمی خواهد و تنها به خاطر حس ترحم و وجدانی که حالا بیدار شده میخواهد مردانگی کند ... هر چه که کمال الدین برایم بهترین مردی بود که می شناختم و خوشبختی را در کنار او میدانستم . ادامه دارد ... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : کنار هم در اتاق مهمانِ خان نشسته بودیم و با چادر سفید رویم را گرفته و تنها چشم و ابرویم‌ مشخص بود . زیر چشمی نیم رخش را نگاهی انداختم . صورتش سرخ شده بود و دانه عرق‌ شرم بر سر و رویش پاشیده شده بود . پدر و مادرم و خان و سید هاشم میهمانان این عقد بودند . چه عقد ساده و بی سر و صدایی ... نه کِسی بود که نقل و سکه روی سرمان بپاشد ... نه قندی که سابیده‌ شود‌... به جای صدای کِل کشیدن سکوتی مطلق بر پا شده بود . سید هاشم بسم اللهی گفت و خطبه ی عقد را قرائت کرد . و بهم محرم شدیم . و من به خواسته ام رسیدم هر چند که دور و دراز شد ... اما رسیدم و کمال الدین همسرم شد . و حالا دیگر من نبودم و به ما تبدیل شدیم و وجودم را به وجود شوهرم گره زدم . چه قدر بی کس و تنها بودم ... کسی از این وصلت هیچ خوشحالی نکرد نه رقص و پایکوبی ! نه دست و هلهله ای ... اما همه را چشم پوشاندم به خاطر وجود با ارزشش . او نعمتی از طرف خدا بود که بعد از سالها دوری و جدایی نصیبم شده بود . خان با لحن جدی و محکم همیشگی اش رو کرد به من گفت : مبارک باشه عروس ! حالا دیگه شدی عروس خونه من . میخوام سال دیگه این موقع نوه ی کاکل زری ام رو بغل کنی . سرم را تا آخرین حد ممکن پایین برده و آرام جوابش را دادم : خیلی ممنون ارباب . بعد از دادن یه تبریک خشک و خالی به پسرش اتاق را ترک کرد و همراه سید هاشم رفت و پدرم هم به جایی اینکه دختر یکی یک دانه اش را بغل کند و برایش آرزوی سفید بختی و عاقبت بخیر ی کند بیخیال از جاش بلند شد و همچون غلامان حلقه به گوش پشت‌ سرشان راه افتاد و رفت ... خیلی دلم به درد آمد و بغضی خفه کننده راه حنجره ام را بسته بود ...انتظار دیگری ازش داشتم . سعی در فرو خوردن بغض به گلو نشسته ام را داشتم و دوست نداشتم کمال الدین متوجه ناراحتی ام شود . مادرم اومد کنارم و سرم را در آغوش گرفت . بوسه ای روی سرم زد و گفت : الهی که خوشبخت بشی دخترم . تنها آرزوی من همینه . دست کشیدم روی صورت خیس شده از اشکش ... غم و خوشحالی در سو سوی چشمانش هویدا بود . و نگرانی در اعماق چهره اش موج میزد . و خوب می دانستم که نگران چی بود ... چادرش رو جلوتر کشید و زیر گلوش رو با دست سفت گرفت و در حالی که نگاهش به زیر بود گفت : آقا کمال الدین تو دیگه برام مثل پسرم نداشته ام می مونی . هر چند که تا حالا هم خیلی برام عزیز بودی . اما خودت میدونی که منم و همین یه دختر . میدونم که کنار شما خوش حاله . اما ازت می خوام هواش رو داشته باشی . و همیشه تکیه گاهش باشی . نگاهم را دوختم به صورت مهربان و بی نقصش . لبخندی به روی مادرم پاشید و گفت : خیالتون راحت راحت. نمی گذارم آب توی دلش تکون بخوره . قول شرف میدم که خوشبختش‌ کنم . مادر چشماش رو آرام روی هم گذاشت و تشکری کرد و از جاش برخاست و به طرف در رفت . آخرین نگاهش را به من انداخت و گفت : خدا حافظتون باشه مادر . هر کاری بود صِدام بزنید . همه رفتند و ما را تنها گذاشتند . از تنهایی با همسرم خجالت می کشیدم و نوعی ترس آمیخته به شرم وجودم را پر کرده بود . سرم را در یقه ام فرو برده بودم تا آخرین حد ممکن . کمال الدین دستاش رو بالا آورد و چادر را از روی سرم برداشت دستش را نوازش گونه روی صورتم کشید . تمام تنم گُر گرفت و روی گونه هایم گویی آتش ی سوزان برافروخته شده بود . و دست هایم یخ کرده بود . سرش را جلو آورد ... و فاصله اش را به حداقل رساند . چانه ام را به دست گرفته و بالا آورد . با لحنی تحکم آمیز گفت : به من نگاه کن کتایونم! چه زود میم مالکیت پسوند اسمم شد و چه زیبا تر وقتی که معشوقم مرا اینگونه خطاب کرد . چشم در چشم شدیم و غرق شدیم در نگاه هم .... متوجه گذر زمان نبودیم ... و هر دو برای مدتی فقط به هم زل زده بودیم .و با نگاهمان حرف های عاشقانه مان‌ را رد و بدل می کردیم. دستش به طرف گره روسری ام رفت و نا خود آگاه دستم را روی دستش گذاشتم و خواستم ممانعت به خرج بدهم که خودش دستم را پس زد گفت : نمیتونی مَنعَم کنی بانوی قلبم . خیلی وقته حسرت این لحظه رو گذاشتم کنج قلبم و دائم افسوس خوردم و آه ندامت سر دادم . اما دیگه هیچ کس و هیچ چیز نمی تونه منو از سهم خودم منع‌ کنه . تو تمام ِنا تمام دنیای منی . تسلیم شدم در برابر عشق و خواسته هایش ‌. و به چشمان خمارش که نگاه می انداختم چیزی نبود جز عشق و شور... شوق وصال و خواستن ... آن شب بهترین شب زندگی ام رقم خورد . شبی که در آغوش کمال الدین چشم به طلوع آفتاب گشودم . و وارد دنیای جدیدی شدم . دنیایی که دگر تنها نبودم و بعد از این همه مَرارت و دلتنگی به مُراد دلم رسیده بودم . صبح را با نوازش دستان جادویی اش بیدار شدم .👇🏻👇🏻