eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
818 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
[ وَمَن یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَل لَّهُ مَخْرَجًا... ] با تُ ؛ هیـچ کوچه‌ای بُن‌بَست نیست..!❤️ °•سـوره طلاق•° @mahruyan123456🍃
‌[❤️⛅️🌱] پشت این ابرها آفتاب است...! @mahruyan123456
°|• •|° {°○تو نماز که هستی.. یا می خوای نماز بخونی 🎯 همش دنبال لذت وشیرینی نماز نباش دنبال این باش کھ خودتو تو نماز درست کنی توی یک نماز مودبانہ🔒°○ } @mahruyan123456
|•° °•| درس خواندن، پاکدامنی و پرهیزِ از سرگرمی‌های باطل، جزو وظایف جوانهاست @mahruyan123456
♥️🍃 خیال نکنیم اگر شاکی باشیم خدا بهتر مشکلات ما را می‌بیند... (استاد پناهیان) @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : "محو چشمان تو بودم که به دام افتادم صید را زنده گرفتی و به کشتن دادی" با نگرانی به طرف در میرفت و با صدایی که کمی ولومش‌ بیشتر از حد معمول بلند بود منشی اش را صدا زد . --خانم خسروی هر چه زودتر یه لیوان آب قند بیارید اتاقم . در را محکم پشت سرش بست . و من تمام حرکاتش را زیر نظر داشتم و از لای پلکم نگاهش می کردم . طول و عرض اتاق را با گام بلندش طی می کرد و کلافه هر چند وقت یکبار چنگی به موهای پُر پشت و مُجعدش‌ می کشید . دقایقی بیش نگذشته بود که منشی جوانش با لیوان شیشه ای بلندی که دستش بود وارد اتاق شد و چشم به دهان دکتر دوخته بود. نگاهی بهم انداخت و گفت : فشارشون‌ افتاده ، آب قند رو بهش بدید لطفا . با صدای نازک و پر از عشوه اش تابی به گردنش داد و گفت : بله چشم آقای دکتر هر چی شما امر کنید . --به کارتون برسید . بعد از خوردن آب قند کمی حالم بهتر شد . و پاهای بی جانم رمقی تازه پیدا کردند و به آرامی دستم را از صندلی گرفته و بلند شدم و روبرویش ایستادم و در حالی که سرش با برگه هایش گرم بود گفتم : خیلی زحمتتون‌ دادم آقای دکتر . واقعا شرمنده ام . وقت بقیه ی بیمار ها هم گرفتم . با اجازتون از خدمتتون مرخص میشم . سرش را بالا آورد و بدون اینکه به چشمانم زل‌ بزند روبرویش را نگاه کرد و گفت : وظیفه ی انسانی ام را انجام دادم خانم تابش . نیازی به تشکر نیست . نگران وقت بیمار ها نباشید شده تا آخر شب مطب می مونم تا وقت تلف شده شون رو جبران کنم . لبخندی از این همه مهربانی و عطوفت‌ روی لب هایم نشست و آهسته گفتم : خدا نگهدار... --بیشتر مواظب خودتون باشید حال و اوضاعتون‌ تعریفی نیست . لطفا از استرس و نگرانی تا حد ممکن دوری کنید . چشمی گفتم و عطر ملایم و مردانه اش را که در فضای اتاق پخش شده بود به ریه هایم تزریق کرده و عمیق نفس کشیدم ... تا اندکی بماند از این هوای مست کننده اش در وجودم . راه افتادم به طرف درب خروجی مطب و تمام حواسم پیش او بود . جسمم‌ را همراه خودم میبردم و روحم را همان جا، جا گذاشته بودم . دختری چادری همان طور که می آمد با شتاب تنه ای بهم زد و از کنارم رد شد و مرا به طرف دیوار هُل داد . و همون طور که دستم رو از قفسه ی سینه ام گرفته بودم با صدای بلند طوری که بشنود گفتم : چته خانوم مگه‌ داری سر میبری !! یه نگاهی هم به دور و اطرافت بنداز . با شنیدن صدایم سر جایش ایستاد و به طرفم برگشت . صورتش معصومانه تر از قبل بود و چشمان قهوه ای اش را هاله ای از غم فرا گرفته بود ‌‌. قدمی به طرفم برداشت و با شرمساری گفت : وای طهورا! بخدا اصلا ندیدمت . انقد که فکرم مشغول بود ... با اینکه درد داشتم اما بالاجبار تبسمی کرده و دست سفیدش در دستم گرفتم . همچون تکه ای یخ بود ... بهش گفتم : اشکال نداره الهام جون ! چرا انقد دستات یخ کرده ؟ حالت خوبه ! مردمک چشماش لرزید و گفت :نه واقعا خوب نیستم . به قیافه ی غم بارش زل زدم و گفتم : چیزی شده! خدایی نکرده اتفاقی افتاده . لبخند زورکی به روم زد و گفت : نه ،نه چیزی نیست . برو عزیزم مزاحمت نشم من باید پیش امیر حسین . معلوم بود که حوصله ی حرف زدن نداره . خبری از اون دختر شاد و شنگول دفعه ی قبل نبود . حس می کردم از یه چیزی ترس داره و میخواد ازش فرار کنه تمام مدتی که باهام حرف میزد نگاهش به در بود ... دوست داشتم کمکش کنم و دلم می خواست دوستی بینمون عمیق تر بشه . دختر خوبی به نظر می اومد . شماره ام رو روی کاغذ نوشتم و دستش دادم و گفتم : خوشحال میشم باهام حرف بزنی . منم مثل خواهر خودت بدون الهام جون . کاغذ رو از دستم گرفت و گفت : ممنونم عزیزم ، حتما بهت زنگ میزنم . --لطف میکنی ، امیدوارم دفعه ی بعدی که می بینمت همون دختر خوش حال و شوخ دفعه ی قبل باشی . لب ورچید و به آرامی گفت : امید وارم ... ********** مادر سر گرم خورد کردن کاهو ها بود و خیار و گوجه ها را جلویم گذاشته بود و مدام تکرار می کرد که بِجنُب‌ دختر زود باش ظهر شد ... و من هنوز دلیل عجله اش را نمی دانستم . همان طور که پوست خیار ها را می گرفتم به مادر نگاهی انداخته و گفتم : چرا انقد عجله میکنی مامان ! مهمون داریم ! زیر چشمی نگاهی گذرا حواله ام کرد و گفت : آره دیروز که داشتی میرفتی خواستم بهت بگم یه خورده لوازم آرایشی با خودت بگیری دیگه فرصت ندادی بگم سریع رفتی . مشکوک میزد و این رفتاراش حس خوبی بهم نمی داد . سوالی نگاهش کردم و گفتم : کی قراره بیاد ؟! لوازم آرایش برای چی ! شما که همیشه میگی پوستت انقد خوب هست که نیازی به این رنگ و لعاب ها نداری ! 👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه دستاش رو شُست و اومد مقابلم نشست و گفت : خاله ات اینا قراره بیان . شَصتم خبر دار شد که موضوع از چه قرار است . و خودش هم خوب میدونست که چقدر ازشون بدم میاد . اومدم که بلند شم که دستش رو روی دستم گذاشت و بهم تشر زد و گفت : بشین سر جات میخوام حرف بزنم . --من حرفی ندارم ، بهتره خودت رو خسته نکنی . قبلا هم نظرم رو راجب این قضیه گفتم . خیره نگاهم کرد و با دلخوری گفت : از کی تا حالا انقدر خیره سر شدی که دیگه حتی فرصت حرف زدن به مادرت هم نمیدی . سرش رو بوسیدم و گفتم : معذرت میخوام ، شما هر چی بگی من حرفی ندارم اما این یک مورد نه ... --حرفام‌ رو گوش کن بعد من هم گوش میدم حرفای ترو . ناچار قبول کرده و گوش به حرفاش سپردم . ادامه دارد ... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
ـ تا گفتم السلام علیکم دلم شکسٺ💚 نام مهدی بندِدلم را،زِ هم گُسَسٺ ـ ای اسم اعظمٺ بہ زبانم عَلَی الدَّوام💚 ماجاءَ غَیرُاِسمُڪَ فی مُنتَهی الڪلام @mahruyan123456
🌿 ●°عبادت ها و تمرین های مکرر که در دین مقدس اسلام توصیه شده، نوعی ورزش روحی است @mahruyan123456