eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
💗| ✨| زیر لب میگویم:کاش به گل مینشست... و سریع در دلم حرفم را پس میگیرم. عزیزان خانواده هایی در آن هواپیما هستند،و عمو وحید من... دسته گل را در دستم جابه جا میکنم. مامان نگاهم میکند،با اخم. دلیلش را خوب میدانم. طرز پوششم ناراحتش کرده. هرچند به خاطر بابا،مجبور است تحمل کند. من شرط را پذیرفته ام،پس پوششم را خودم انتخاب میکنم. مانتوي بلند و ساده ي صورتی روشن پوشیده ام. تازه دیروز رفتم و بعد از گشت و گذار چند ساعته،انتخابش کردم. پوشیده است و براي من، حکم حجاب دارد. روسري سرمه اي ساده ام را،فرانسوي گره زده ام و شلوار کبریتی سرمه اي و ساده ام را با آن ست کرده ام.حتی قبل تر ها هم،تیپ هاي ساده را ترجیح میدادم. بابا،به اطراف نگاه میکند؛منتظراست،منتظر برادري که پنج سال پیش،در مراسم خاکسپاري مادرشان او را دیده. آن موقع به خاطر امتحانات،من ایران ماندم و مامان و بابا رفتند انگلستان... صداي رسایی درست از پشت سرم میآید:سلام برمیگردم،مرد جوانی برابرم ایستاده. قدِبلند و هیکل ورزشکاري اش در نگاه اول،جذابش کرده. سویشرت برند آمریکایی معروف ،کوله پشتی مارکدارش و سیب گازخورده ي پشت موبایلش،صورت مردانه و ریش و سبیل. چشم هایش،عجیب شبیه چشم هاي من است... منیر راست میگفت.. زیرلب می گویم:بیگانه پرست! بابا با خنده به طرفش میرود:سلام وحیدجان و مردانه،بغلش میکند. مامان با لبخند و ژست همیشگی اش به طرفشان میرود و دستش را دراز میکند تا با او دست بدهد. اما او،خیلی سریع،به جاي دست دادن،شاخه گلی در دست مادرم میگذارد و با لبخند میگوید:از اون وقتی که دیدمتون،اصلا عوض نشدید. مامان،لبخندش را میخورد. من هم از حرکت این عموي تازه وارد جاخوردم... انتظار داشتم مامان را بغل کند. به طرف من میآید:پس نیکی تویی؟؟ دسته گل را به دستش میدهم:به کشور خودتون ، خوش اومدید. در جواب متلکم،صمیمانه،لبخند میزند،چهره اش مهربان است.... اما در برابر دوست داشتنش مقاومت میکنم. بابا میگوید:ما میریم خونه،شمام با اشرفی برید دور بزنید و بیشتر باهم آشنا بشید،نیکی جان ببر برج میلاد رو به وحید نشون بده زیر لب چشم میگویم . مامان و بابا قصد رفتن میکنند،بابا با او دست میدهد:خب تو خونه میبینمتون. مامان و بابا راه میافتند و میشنوم که مامان میگوید:دیدي با من دست نداد؟ :+سخت نگیر،اونا فکر میکنن تو ایران،دست دادن جُرمه. نگاه از رفتنشان می گیرم و برمیگردم. با چشمان مهربان و با لبخندش غافلگیرم میکند:چقدر تو خانم شدي تصنعی سرفه می کنم و کاملا جدي می گویم :+بهتره بریم. :_بله بله حتما.. راه می افتیم،فقط یک کوله ي کوچک همراهش آورده،به همراه کیف دوربینش. اشرفی با دیدن ما جلو میآید و به او خوش آمد میگوید،در پشت را باز میکند و مینشینیم. نمیدانم چرا دلمـ نمی خواهد عمو،خطابش کنم. نگاهش را بین خیابان ها و آدم ها می گرداند و میگوید:ایران خیلی عوض شده. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
✨نام رمان : خدا عشق را واسطه کرد ✍🏻نویسنده : فائزه عبدی 📌ژانر رمان : عاشقانه , اجتماعی , مذهبی 📚 تعداد صفحه رمان : 594 خلاصه: داستان زندگی یامین، دختری معتقد به دین اسلام ، شجاع ، منطقی و دارای نفوذ کلام است که برای ادامه تحصیل به ایتالیا سفر میکند. کارلو پسری مسیحی که حتی دین خودش را درست و حسابی نمیشناسد ، سرد ، مغرور و بی اعتنا به همه چیز و همه کس است. میزبان یامین قصه ما در ایتالیا میشود... ❌ کپی ممنوع فوروارد کنید ❌ @mahruyan123456
💕 🌼هفتہ‌بہ‌هفتہ‌میگذردباخیال‌تو 🌼پس‌لااقل‌بہ‌حرمٺ‌خون‌خدابیا 🌼بیش‌ازهزارسال‌توخون‌گریہ‌ڪردی 🌼ای‌خون‌جگرزغربٺ‌زینب‌ڪبری‌بیا @mahruyan123456
👤‌|#شهید_باکری آگاه باشيم که صدق نيت و خلوص در عمل‌•° تنها چاره‌ساز ماست‌🌱 بدانيد #اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست‌☄ @mahruyan123456
حاجی‌ می‌گفت: اگر امروز کسی را دیدید که بوی شهید از کلام ، رفتار و اخلاق او استشمام شد بدانید او شهید خواهد شد و تمام شهدا این مشخصه را داشتند شهید سلیمانی 🌹 🥀 @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤚🏻 به اسمت قسم ❤️ تو قلبم حرم داری 🎼 آهنگ : بی بی بیحرم 🎤 با نوای : هلالی و زمانی @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_پنجاه_شش زیر لب میگویم:کاش به گل مینشست... و سریع در دلم حرفم را پس میگیر
💗| ✨| باید موضعم را حفظ کنم،باید بداند صمیمت بیش از حد با من اصلا مورد پسند من نیست. تند میگویم:ببینید،من میدونم که مامان و بابام از شما خواستن من رو ببرید اونجا،تا از این فکرا بیرون بیام،ولی تلاشتون بیخودیه،من کوتاه نمیآم. لبخند میزند،بدون اینکه جوابم را بدهد به اشرفی میگوید:شما آقاي اشرفی هستید درسته؟ :_بله آقا :+آقاي اشرفی میدونید اسم من چیه؟ :_بله آقا،شما آقاوحید هستید. وحید به پنجره خیره میشود و زیرلب طوري که من بشنوم می گوید:ولی یه بار،یه نفـر که خیلی دوسش دارم،بهم گفت فرشته. متوجه حرفش نمیشوم. نگاهش میکنم. به طرفم برمیگردد و چشمانش را روي چشمانم متمرکز می کند:بهم ایمیل زد،گفت که من یه فرشته امـ. نمی توانم مسائل اطرافم را آنالیز کنم. حرف هایش،نمی دانم چرا ذهنم را به طرف ایمیل هاي ناشناس هدایت می کند. همان لبخند،روي لبهایش نشسته:راستی آفتاب در حجاب رو هم خوندي؟ باورم نمیشود... او....ایمیل ها.... :+اون....اون ایمیل ها....کار شما بود؟؟ آرام،در گوشم میگوید_:پدر و مادرت نخواستن،من خواستم که بیاي پیش من.. **** با هیـــجــان میپرسم:از کجا فهمــیدین؟ عمــو وحید،مهربان نگاهم میکند:چی رو؟ :_از کجا فهمیدین من به کمک احتیاج دارم؟ :+اگه بڱم قول میدي ناراحت نشی؟ :_چــرا باید ناراحت بشم؟ :+حالا اول قول بده! :_خیلی خب،قــــــول :+منیــــرخانمـ آمارت رو بهم میداد. :_منیر؟ سر ٺکان میدهد و آرام میخندد. گیج شده ام. دقیقا نمی فهمم چرامنیر به او میگفته...اصلا چه گفته؟ متوجه حالتم میشود،باز هم دلنشین میخندد. دستش را جلوي صورتم تکان میدهد:حواست کجاست فرمانده؟ :+چی؟؟ :_هیچی..شب عاشورا،منیرخانم بهم زنگ زد. گفت که تو مدام داري گریه میکنی و مامان و بابات هم نیستن.. نگران شدم. منیرخانم گفت تو مداحی گوش دادي. همونجا فهمیدم تو داري عوض میشی... یا حداقل این پتانسیل رو داري که عوض بشی...می دونی؟ هر چشمی لیاقت گریه واسه سیدالشهدا رو نداره... گذاشتم تنها باشی و فکر کنی و تحقیق. میدونستم تو آدمی نیستی که راحت چیزي رو قبول کنی. به تنهایی و تفکر احتیاج داشتی... چند وقت بعد شنیدم پات شکسته. یه مدت بعد،منیر خانم گفت بعد از باز کردن گچ پات،دیگه همراه مامان و بابات مهمونی نمیري،گفت که رفتی و نهج البلاغه خریدي. فهمیدم دیگه وقتش شده که خودم وارد عمل بشم. بهت ایمیل زدم و خواستم که قرآن بخونی. بعدا از منیر شنیدم که قرآنشو دزدیدي.. و بلند میخندد،خجالت میکشم:عه عمــــــــو؟ :_جانم .... اولین باره که صدام کردي. چه قشنگه برادرزاده ي ماهی مثل تو داشتن... ✍🏻 نویسنده: @mahruyan123456