🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_نود_دو بابا میزند روي شانه ام:پاشو نیکی بذا من بزنم بلند میشوم و بابا پشت
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_نود_سه
:_ببین نیکی،من کامل اینو میفهمم که تو خیلی فرق کردي. دیگه
حتی از جنس ما نیستی؛تو شدي شبیه وحید...واضح بگم،از این همه
تغییرکردنت راضی نیستم.. الآن چهارساله من و مادرت متلک هاي
ریز و درشت اطرافیان رو تحمل میکنیم.. تو از ما دور شدي،من اینو
خوب میفهمم؛ولی اینم خوب میدونم که واسه خواسته ي من ارزش
قائلی. درسته؟
:+بله بابا،البته اگه...
:_البته اگه در چهارچوب دین باشه،هست..مطمئن باش چیز خلاف
شرع ازت نمیخوام..
نفسم را حبس میکنم.
:_رادان ازت خواستگاري کرده،واسه پسرش،دانیال
نفسم را بیرون میدهم...
:+بابا من هنوز....
:_من نگفتم باهاش ازدواج کن،گفتم؟ازت انتظار میره حرف پدرت رو
قطع نکنی...
سرم را تکان میدهم،بابا جدیست. مثل همیشه...
:_فقط بذار بیان،مثل یه خانم،موقر و متین بشین و آخر مجلس بگو
که جوابت منفیه،البته من واقعا دوست داشتم جوابت مثبت باشه. اما
خب،اجباري هم در کار نیست...باشه؟
چاره چیست؟؟باز هم باید مغلوب شوم...
توکلت علی الحی الذي لایموت
_:خب حالا نوبت لپه و گوشته که باید تفتش بدیم.
حالا که کمی درس هایم سبک شده،دوست دارم آشپزي یاد بگیرم.
استاد راهنمایم هم منیر است!
در حالی که به سیب زمینی ها،ناخنک میزنم میگویم:منیر
خانم،قورمه سبزي رو کی یادم میدي؟
:_چشم خانم،اونم یاد میدم.
روي صندلی مینشینم.
فکر مهمانی فرداشب،حسابی مشغولم کرده و نمی گذارد تمرکز کنم.
موبایلم را برمیدارم و به فاطمه پیامک میدهم.
]سلام فاطمه جونم،دلم برات تنگ شده،کی همو ببینیم؟[
فورا جواب میدهد:
]سلام عزیزدلم،اتفاقا الآن داشتم بهت پیام میدادم. فردا من ساعت
سه جلسه ي شعرخوانی دارم،دوست داري تو هم بیا.بعدش میتونیم
بریم بیرون باهم[.
جواب میدهم:
]باشه پس منم میام ... میبینمت[
از منیر معذرت میخواهم و به طرف اتاق میروم. ظاهرا هیچ اتفاق
مهمی در پیش نیست،اما دلم مثل سیر و سرکه میجوشد...
روي تخت دراز میکشم...دستم را زیر سرم میگذارم.
با وجود این همه تفاوتی که بین من و دانیال است، او چطور چنین
چیزي را با پدر و مادرش در میان گذاشته؟چطور اصلا میتواند به
دختري مثل من فکر کند.
اینقدر که با هم فرق داریم،زمین تا آسمان فاصله ندارد...
او دلش پر میزند براي رفتن به کشورهاي اروپایی و من حسرت یک
سفر مشهد دارم..
او عاشق مهمانی هاي شبانه است و من دلتنگ روضه هاي پنجشنبه
شب هاي هیئت...
او افتخارش به مارك لباس هایش است و من عاشق تسبیحی که از
کربلا برایم آمده...
نه،نشدنی است،این پیوند،مثل اتصال شرق و غرب است...
غیرممکن است...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_نود_چهار
عمو میخندد:خب،پس امروز میخواي بري پیش رفیق قدیمی که این
همه عجله داري.
در حالی که چادر و جزوه ام را داخل کیف میکنم میگویم:عمو خیلی
دیرم شده،میشه برم؟
:_بله برو،من که چیزي نمیگم
:+عمو شرمندم ها..راستی....
بین گفتن و نگفتن مردد میمانم..چرا باید بگویم وقتی وانمود میکنم
امشب اتفاق مهمی در شرف وقوع نیست؟؟
عمو،مشکوك نگاهم میکند
:_راستی چی؟؟
:+هیچی،مهم نیس
:_ببینم اونجا خبریه که نمی خواي بهم بگی؟
:+نه،نه اصلا..خب من برم دیگه .
:_تا ساعت چند کلاس داري؟
:+از هشت و نیم صبح،تا دوازده ظهر...بعدش هم می خوام برم جلسه
ي شعرخوانی فاطمه.
:_اوه اوه،پس زود باش برو که کلاس اولت دیر شد.
:+باشه باشه،خداحافظ
:_مراقب خودت باش،خداحافظ.
لپ تاب را میبندم و به سرعت از اتاق خارج میشوم. مامان،آماده
شده و میخواهد به باشگاه برود .
:_خداحافظ مامان
:+بیا تا یه جایی میرسونمت.
:_نه ممنون،خودم میرم.
.
از خانه بیرون میزنم،باد سرد هواي آبان ماه،صورتم را میسوزاند.
]دربست] میگویم،یک تاکسی جلوي پایم توقف میکند. سریع چادرم
را سر میکنم و سوار میشوم. راننده با تعجب از آینه نگاهم میکند.
:_کجا برم خانم؟
:+دانشگاه تهران
*
وارد سالن می شوم،فاطمه را میبینم که ردیف دوم نشسته،برایم
دست تکان میدهد. محسن را هم میبینم. ردیف اول. از کنارش که رد
میشوم آرام میگویم:سلام آقاي علایی.
سربلند میکند:عه،سلام خانم نیایش.
کنار فاطمه مینشینم.باهم روبوسی میکنیم،دو هفته اي میشد که
ندیده بودمش
آرام میگوید:دلم برات تنگ شده بود.
:_منم همینطور..
استاد وارد سالن میشود و بعد سلام و علیک می گوید:خب خانم
زرین،امروز چه شعري برامون آوردین؟
فاطمه میگوید:شرمنده استاد،امروز هیچی
:_اي بابا،چقدر حیف..خب بذارید از شاعر عزیزمون آقاي محمودي
دعوت کنم تشریف بیارن.
*
جلسه تقریبا رو به اتمام است،فاطــمه مدام عطســه میکند.
محسن با نگــرانی برمیگردد و نگاهش میکند.
استاد بلند میگوید:خب این جلسه هم عالی بود،هفته ي آینده می
بینمتون
فاطــمه عطسه میکند،میخندم. گونه هاي سرخ شده اش بامزه اند!
استاد کیفش را برمیدارد و از سالن خارج میشود.
مشغول جمع و جور کردن وسایلم میشوم، نگاهم به محسن میافتد.
در حالی کـه از سالن خارج میشود؛نگران به فاطمه نگاه میکند.
زیر لب میگویم:خـوش بـه حالت فاطــمه
:_چرا؟
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
7.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای مادر از همه خسته ام ...💔
#استوری
#فاطمیه
#صلاللهعلیکیافاطمةالزهرااُمِابیها🖤
@mahruyan123456🍃
عمری است که در سوز غم فاطمه هستی
دلسوخته ی عمر کم فاطمه هستی💔
من مطمئنم روز ظهورت اول
در فکر بنای حرم فاطمه هستی🕌
#مــــــــولای_من
@mahruyan123456🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_نود_چهار عمو میخندد:خب،پس امروز میخواي بري پیش رفیق قدیمی که این همه عجله
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_نود_پنج
:+داداشت،همش با نگرانی نگاهت میکرد
فاطــمه بلند میشود و با اخم می گوید:نه خیر،نگرانی اش از دوست
داشتن نیست،آقا عذاب وجدان دارن
بلند میشوم و کیفم را برمیدارم:چی شده فاطــمه؟
:_هیچی عزیزم،چی میخواستی بشه؟جواب یه فنجون آبی که من
روش ریختم رو با سه تا پارچ آب داد
:+تو این ســرما آب بازي می کردین؟
:_بله تو همین ســرما!
از ساختمان خارج میشویم،محسن آن طرف تر به انتظار فاطمه
ایستاده است. فاطمه با دیدنش چهره در هم میکشد و آرام
میگوید:ایییییش
از رفتارهاي بچگانه اش خنده ام میگیرد،من خوب میدانم که جانش
درمیرود براي داداش محسنش!
از جلوي محسن رد میشویم،فاطمه بی محلی میکند،میخواهم چیزي
بگویم اما فاطمه نمیگذارد
:_هیچی نگو
برمیگردم و میبینم محسن پشت سرمان میآید،سعی میکند فاصله
اش را کم کند و چند بار فاطمه را صدا میزند:خانمـــ زریـن،خانمـ زرین
فاطمه اهمیت نمی دهد و ریز میخندد.
محسن پاتند میکند و جلویمان را میگیرد؛اخم کرده،واقعی و باجذبه.
میگوید:مگه صدات نمیکنم؟؟حواست کجاست؟
فاطمه خونسرد میگوید:همین جاست
محسن نگاهش میکند و جدي می گوید:فاطمه،چند بار بگم؟نه در
شأن توعه که کسی دنبالت راه بیفته،نه در شأن منه که دنبال دو تا
دختر راه برم،می فهمی؟؟همه ي شهر که نمیدونن ما خواهر و
برادریم...
فاطمه نمیتواند جلوي خنده اش را بگیرد،بالاخره خودش را
میبازد:الهی قربون داداش غیرتی خودم بشم
غیرت!
دلــم میگیرد،چقدر واژه ي غریبیست در خانه ي ما
محسن سعی میکند لبخندش را پنهان کند،آرام میگوید:میخواي
ماشین بمونه؟
فاطمه میگوید:نه ممنون
محسن خداحافظی میکند و میرود. فاطمه با شیطنت نگاهم میکند.
میگویم:چیه؟
:_هیچی،فقط در طول جلسه سه چهار بار یه اسم رو تو دفترت
نوشتی و خط زدي
با تعجب میگویم:فاطـــمه؟حواست به شعر بود یا به من؟؟؟
:_بیخیال این حرفا،بگو دانیال کیه؟؟
:+فاطمه؟؟؟
:_ایش،خب نگو...خسیــــــــــــس
رفتارهایش بامزه است. همه چیز را میخواهم به او بگویم،اما واقعا
حواسش جمع است،چه خوب است خواهري مثل او داشتن...
فاطمه پیشنهاد کافه ي انتهاي خیابان را میدهد. با هم راه می افتیم.
شروع میکنم
:_میدونی فاطمه؟ آقاي رادان یکی از همکاراي بابامه و دوستش
محسوب میشه. از وقتی من بچه بودم خیلی باهاشون رفت و آمد
داشتیم.
:+آهان،شب عید مهمونی شون دعوت شدي؟
:_آره،پسرشم دانیال،بچه که بودیم هم بازي من بود.
با شیطنت می خندد
:+خـــــــب....
:_امشب میخوان بیان واسه...واسه خواستگاري
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_نود_شش
:+مبارکه
:_چی میگی؟؟میدونی چقدر با من فرق داره؟
:+نیکی،من حس میکنم اینکه اون حاضر شده با این همه فرق و
اختلاف عقیده پا پیش بذاره یعنی واقعا بهت علاقه داره
:_برام فرقی نمیکنه
:+پس چرا گذاشتی بیان خواستگاري؟
:_مجبور شدم،بابام ازم خواست. من مطمئنم خونواده اش اصلا راضی
نیستن..
:+نیکی یه چیز بگم؟برنگردیا،ولی از وقتی از ساختمون اومدیم
بیرون،این ماشینه دنبالمونه.
میخواهم برگردم که فاطمه چادرم را میکشد:حواست کجاس؟میگم
برنگرد
با گوشه ي چشم نگاه میکنم،اتومبیل مشکی با شیشه هاي دودي.
داخلش هیچ چیز مشخص نیست.
:+نه بابا،شاید مسیرشه
:_اگه مسیرشه،چرا این همه آروم میره؟
:+نمیدونم...واي دارم میترسم فاطمه
:_نترس،ما داریم راهمون رو میریم دیگه،فقط تند تر پاتند میکنیم،صداي باز شدن در ماشین میآید و بعد صداي قدم
هایی پشت سرمان. میترسم!
حتی نمی توانم برگردم و پشت سرم را نگاه کنم.
صداي پاهاي پشت سرمان تندتر میشود،یعنی نزدیک تر!
ناگهان صداي محسن را تشخیص میدهم:مشکلی پیش اومده آقا؟؟؟
فاطمه میگوید:بدبخت شدیم نیکی،محسن اومد
صداي ایستادن ماشین میآید و پیاده شدن یک نفر...
آنقدر میترسم که جرئت نمیکنم برگردم..
فاطمه برمیگردد:نیکی دست به یقه شدن،واي این آقا چقدر متشخص
به نظر میرسه..
صداي داد و فریاد بالا میرود. فاطمه مینالد:محســـــن؟
صداي آشنایی به گوشم میخورد:پس آقامحسن شمایی؟
برمیگردم،چشمانم خیره میماند به آنچه میبینم..
محسن یقه ي عمووحید را گرفته و آقاسیاوش هم اینجاست...
حیرتم در یک کلمه خلاصه میشود:عمـــــــو
محسن دست میکشد و با تعجب به من و بعد به عمو نگاه میکند...
عمو لبخند میزند:دمت گرم خوش غیرت
محسن،یقه ي بارانی عمو را مرتب میکند و میگوید...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
#السلام_علیڪ_یافاطمه_الزهرا
سلام ام ابیها، منم، گداے شما
تمام بود ونبود جهان فداے شما
سلام حامے حیدر،سلام جان علے
سلام مادر مظلوم شیعیان علے
#یا_صدیقه_الشهیده 🥀
#فاطمیہ_مادرم_زهرا_س 🏴
شهادت جانسوز حضرت زهرا سلام الله علیها تسلیت
#سلام_ودرود_برشهیدان
@mahruyan123456🍃